علیاکبر محمدخانی طنزنویس
1. فامیل دور سفره نشسته بودند و سقف را نگاه میکردند، کسی دست به غذا نمیزد که ناگهان جهانگیرخورخان بزرگِ فامیلِ آدمخوارها گفت: «مردم چقدر بو میدن!»، بنده گفتم: «البته مردم خوب و نجیبی داریم، ولی خب....» نعمتخان، عموی خانومم، میان حرفم پرید و گفت: «مثل اینکه ملتفت عرایضشون نشدی؛ شما انگاری کلا دوزاریت کجه؟»؛ عمه گُلی، عمه خانومم، که هنوز آتیشپارگی خود را از دست نداده بود، بچه روی پایش را تکان داد و زیر لب خواند: «کی میگه کجه؟ کی میگه کجه؟» صدای ضعیفی پاسخ داد: «مادرشوهر، مادرشوهر» و ناگهان قطع شد؛ سکوت سنگینی حاکم شد؛ بنده از باب خودشیرینی گفتم: «میخواید پنجره رو باز کنم؟» که ناگهان یکی از جوانهای فامیل بلند شد و در حالی که میرفت پنجره را باز کند، یک لگد به قلوه من زد، عمه گلی که دید از درد به خود میپیچم، گفت: «خوبه والا، مردم بو میدن به روی خودشونم نمیارن»، من به خانومم گفتم: «اینا چرا اینقدر مشکوک نگاه میکنن، منظورشون چیه، کی بو میده؟» خانومم فقط سرش را تکان میداد؛ خواربهرام، دایی خانومم، گفت: «فک کنم بوی مستراحه»، نعمتخان چشم در چشم من گفت: «نه بابا؛ مستراح چیه بهرام جون؟ بوی غریبهس» و ناگهان همه به من نگاه کردند؛ مادرخانومم که داشت نان و پیاز میخورد، گفت: «نه بابا اکبرآقا که غریبه نیست، بالاخره هیچی نباشه دامادمونه، بو نمیده که» بعد یک پنجه حواله خانومم کرد که یعنی خاک بر سرت با این شوهر کردنت و به پیازخوردنش ادامه داد؛ بچه عمه گلی به من اشاره کرد و گفت: «مگه عمو پیپی کرده که بوگند میده؟» عمه گلی با خنده داشت میگفت: «نه پسرم، عمو دیگه بزرگ شده و شعورش میرسه» که ناگهان جهانگیرخورخان داد کشید: «پیپی چیه یاد بچهت دادی؟ اینجوری بچه رو لوس بار میاری دیگه» و یک کاسه ترشی سمت عمهگلی پرت کرد که توی سر من خالی شد؛ عمه گلی به گریه افتاد و گفت: «خوبه، خوبه، یکی دیگه بوگند میده، اونوقت دق و دلیتونو سر من و بچهام خالی میکنید؟» و بچهاش را بغل کرد و خواست بلند شود که با زانو محکم توی کمر من زد و بچهاش هم لیوان دوغش را روی من ریخت؛ نعمتخان سر عمه گلی داد کشید که بنشیند، خانومم با دستمالکهنه دوغ و ترشی را از سر و کله من پاک میکرد؛ جهانگیرخورخان پرسید: «ببینم شازده، چند وقت یه بار میری حموم؟» عرض کردم «یک روز در میون»، عمه گلی که هنوز هِق هِق میکرد، تعارف را کنار گذاشت و گفت: «ببخشیدا، شما وقتی یه روز درمیون میری حموم آنقدر بو میدی، اگه مثل ما دو سال یه دفعه میرفتی حموم دیگه چه بویی میدادی؟» بنده عرض کردم: «یعنی شما دو سال یه بار میرید حموم؟» همه گفتند: «بله.» گفتم: «با وجود این هنوز فکر میکنید من بو میدم؟» همه گفتند: «بله.» بنده سکوتی بیمعنی کردم؛ جهانگیرخورخان ناگهان داد کشید: «حالا که چی؟ تقصیر خودش که نیست، ذاتش بو میده.» بعد رو کرد به من و گفت: «اگه میخوای مثل ما بوی گُل بدی، باید مثل ما آدمخوار بشی.» بنده پرسیدم: «ببخشید شما بوی چه گُلی میدید؟» خواربهرام تپانچهاش را روی سرم گذاشت و گفت: «گًلوله». بنده چاره دیگری نداشتم، سریع مثل آنها شدم.
2. الان چند روز است که احساس میکنم بوی گل میدهم، فقط کمی دلم برای آن یکی همسرم در پرند تنگ شده، دلم برای بوی قبلی خودم هم تنگ شده.