شهاب نبوی
هفته قبل همه با هم دیدیم که خواهرم در چه شرایطی به دنیا آمد. امروز با اولین روابط من با موجودی به نام خواهر آشنا میشویم.
وقتی به خانه برگشتیم، پدر و مادرم من را کشیدند کنار و از من پرسیدند که دوست دارم اسم خواهرم چه باشد. من از همان بدو تولد علاقه خاصی به اسم غلام داشتم. وقتی این پیشنهاد را دادم دیدم که بابا زیرلب دارد به مامان میگوید: «گفتم این آدم نیست و از این نپرسیم.» من اما حالا که عرصه برای اولین بهانهگیری باز بود، شروع کردم به عرزدن که من دلم آبجی غلام میخواد. در اینجا شاید فکر کنید که بچه بودم و نمیفهمیدم که این یک اسم نامتعارف برای دختربچه است، اما حقیقتش من کاملا این موضوع را میدانستم و فقط کرمهای درونم به حرکت درآمده بودند و سعی داشتند با یک همچین اسمی آینده این تازه از راه رسیده را نابود کنم. قضیه اسم در جایی ختم شد که قرار شد اسمها را روی کاغذ بنویسند و بیندازند توی گلدان و هر اسمی که درآمد، آن اسم را برای بچه انتخاب کنند. سالها بعد فهمیدم که برگزارکنندگان این انتخابات از بیسوادی من سوءاستفاده کرده بودند و به جای غلام و چند اسم دیگر، فقط پنج تا مهتاب نوشته و داخل سطل ریخته بودند. البته پنج تا مهتاب پر بیراه هم نبود، مهتاب واقعا اندازه پنج تا مهتاب شیر میخورد و دستشویی میکرد و وزن داشت. او به نوعی قربانی علاقه من به فوتبال و بهخصوص روبرتو کارلوس شده بود. به محض اینکه میدیدم کسی حواسش نیست، یک دورخیز کارلوسوار میکردم و درحالی که مهتاب پستانک در دهان و با ذوق چهار دستوپا به سمت توپ میآمد، توپ را شوت میکردم هر جایش که قسمت شد. بعدها که بزرگتر شد، نقش بیشتری به او دادم. شد پیتر اشمایکل و من هم شدم اریک کانتونا. البته معمولا وسط بازی و تحتتأثیر حرکات زشت کانتونا یه دست کتکش میزدم و بازی ناتمام میماند. در تمام عکسهایی که از کودکی ما بجا مانده، پای چشم او کبود است. همیشه کبودی قبلی با کبودی بعدی جایگزین میشد. نکته فلسفی و عمیق ماجرا هم این بود که پدر و مادرم به این باور رسیده بودند که کتکخوردن مهتاب از من بخشی از روند تکامل هر دوی ماست و نهایتا وقتی پا چشمی جدید را میدیدند، میگفتند: «ای خدا لعنتت کنه شهاب نبوی» حتی وقتی خیلی خواهش و تمنا میکرد و من قبول میکردم خالهبازی کنیم هم، من دوست داشتم از این شوهرهای توی تلویزیون باشم و جوری بزنمش که تا چند روز نشسته خالهبازی کند. بعد از مدتی هم خودش عادت کرد و اگر میخواست با دختر همسایه بازی کند، میآمد من چندبار با توپ بزنمش تا وظیفهاش را انجام داده باشد و با خیال راحت برود به بازیاش برسد. همین کتکزدنها باعث شده بود احساس کنم زورم خیلی زیاد است. برای همین یک روز توی کوچه با «بهرام بچه فیل» دعوا کردم. بهرام جوری کتکم زد که راه خانهمان را گم کرده بودم و به دوچرخه میگفتم نفر بر زرهی. همین موضوع هم باعث شد وقتی خانه را پیدا کردم، به تلافیاش یک دل سیر دیگر مهتاب را کتک بزنم.