علیاکبر محمدخانی طنزنویس
درخت هلو برای من به تنهایی حکم یک دانشگاه را دارد و جالب اینکه بدانید چند درخت هلو برای من حکم چند دانشگاه را دارد، از بس پدرسوخته است این درخت هلو، که در بازار رقابتی ایران با مشتریهای حساس و سختپسند، یک محصول را با رنگ و لعاب مختلف، چنان در پاچه ملت میکند که کارخانههای اتومبیلسازی وطنی از مشاهده آن انگشت به دهان میمانند؛ مثلا کمی روی پوستِ محصول پُرز اضافه میکند میشود «هلو»، پرزهایش را میگیرد و میشود «شلیل»، آن را فشار میدهد و ریغش را درمیآورد، میشود «هلو انجیری»، هسته را درون میوه شُل جاساز میکند، میشود «هلو هسته جدا».
بله، همانطور که میدانید بنده به شکل شدیداللحنی از دو چیز متنفرم، یکی خورشت بامیه و یکی هم خورشت بامیه، که حضور این دو در سفره یعنی عبور از تمام خطوط قرمز من، اینجور برایتان بگویم که بنده هربار خورشت بامیه میبینم، یک حالتی بین هاری و جذام میگیرم و کهیر میزنم و بالا میآورم و تشنج میگیرم و دهانم کف میکند و ناخنهایم را به دیوار گچی میکشم، به همین خاطر فامیل و دوست و آشنا که از حساسیت شدید من نسبت به خورشت بامیه آگاهند، همیشه به من محبت کرده و در میهمانیها به شکل جداگانه برایم خورشت بامیه درست میکنند، مثلا همه دارند کلهپاچه میخورند و چشم و بنا گوش و مغز را با نان سنگک دو رو کنجد به بدن میزنند، آنوقت من مجبورم خورشت بامیهای را که جداگانه برایم پختهاند، بخورم، که اگر نخورم، فکر میکنند دارم تعارف میکنم، البته بنده هم به آنها رکب زده و بدون آنکه نفس بکشم، خورشت بامیهها را تندتند درون دهانم میفرستم و به جای آنکه آن را قورت بدهم، گوشه لُپم جمع میکنم و تا آخر میهمانی، با لپهای بادکرده و آب دهانِ سبز- آویزان از گوشه دهان- ساکت یک گوشه مینشینم تا میهمانی تمام شود، آخرسر هم موقع خداحافظی خورشت بامیه و برنج و ماست و خرده نانهای ته سفره و یک جوراب سوراخ- که کَفَش برنج لهیده چسبیده- را توی پلاستیک سیاه میریزند، سرش را گره میزنند و دور سرشان تاب میدهند و به دست من میدهند که با خود ببرم فردا ظهر سر کار گرم کنم بخورم، حتی عدهایشان معتقدند سردش هم خوشمزه است که بنده با حرکات ریز سر بهشان حالی میکنم «نه، گرمش یه مزه دیگهای میده»؛ خب ریختن خورشت بامیه در پلاستیک سیاه چند اشکال اساسی دارد؛ اول اینکه بنده از قاتیپاتیکردن هرگونه خورشت با برنج متنفرم، دوم اینکه اگر ببینم یکی روی برنج و خورشت ماست میریزد، همانجا جد و آباءاش را با خورشت و ماست قاتی میکنم، مشکل آخر اینکه دیگر فقط خواجه حافظ شیرازی و البته وزیر کار هستند که نمیدانند من بیکارم و از طریق هوا و فتوسنتز و گردهافشانی گذران زندگی میکنم، به همین خاطر بنده بعد از خداحافظی و تشکر زیاد بابت پذیرایی، مخصوصا خورشت بامیه، پلاستیک حاوی تعفن را یک راست درون سطح آشغال سر کوچه پرت میکنم و خودم میروم یک گوشه در تاریکی مظلومانه بالا میآورم.
لابد میپرسید ماجرای خورشت بامیه با درخت هلو چه ارتباط معنایی و فرمی دارد، در پاسخ به این سوال باید بگویم هیچ ربطی ندارند، اصولا در این مملکت هیچ چیز به هیچ چیز دیگری ربطی ندارد، این هم رویش.