شماره ۲۰۱۸ | ۱۳۹۹ پنج شنبه ۲۶ تير
صفحه را ببند
استخراج حقیقت از دل شَک

  [ امیر عربلو، نویسنده ] گاهی انسان باید به برخی باورهایش شک کند، حتی چیزهایی که با چشم می‌بیند. هفته‌ قبل در مورد پورون توضیح دادیم که شک‌کردن را به حد افراط رسانده بود تا جایی که دوست داشت از بالای تپه کله‌معلق بزند و تهش بگوید از کجا معلوم این من باشم که خونین و مالین پای تپه افتاده‌ام! کلا آدم خوشحالی بود. فیلسوفی نیز وجود داشت به نام «دموکریتوس» که به فیلسوف خندان معروف است. او که قبل از میلاد می‌زیست، زمانی گفته بود: «ابلهان دوست دارند تا سنین بالا عمر‌ کنند، چون از مرگ می‌ترسند.» حالا بماند که خود او حدودا 110‌سال عمر کرد و کم مانده بود تا میلاد مسیح را هم ببیند. احتمالا اگر عزراییل امانش می‌داد تا همین حالا هم زنده بود! نظریه‌ مهم و البته مردود دموکریتوس این بود که جهان شامل انسان و درخت و حیوان از اتم ساخته شده است. او به خیلی چیزها شک‌ داشت، به ‌جز نظریه‌ خودش. مثلا معتقد بود انسان باید به وجود خدایان متعدد شک کند، چون دیگران، خدایان یونانی را برای توجیه و جواب مسائل در ذهن خود ساخته‌اند. شاگردش «آناکسارخوس» هم نظرات اینچنینی داشت و معتقد بود چیزی نمی‌داند و حتی نمی‌داند چیزی ندانستنش واقعی‌ است یا نه! یک بار وقتی در یک میهمانی به حاکم قبرس اهانت کرد، او را گرفتند و تا حد مرگ کتکش زدند. او گفت:   «این تن من حاوی آناکسارخوس است. شما آناکسارخوس را نمی‌زنید، چون دارید تن او را می‌زنید.» سرآخر که جلادها از زبان تند او کلافه شده بودند، فکری کردند و گفتند: «این از آن فیلسوف پرروهاست. باید زبانش را ببریم. خیلی حرف می‌زند.» آنها بعد از این عمل وحشیانه تصور کردند دیگر کار تمام است، اما آناکسارخوس جلوی پای آنها آب دهان انداخت. چون بر فلسفه و اعتقادش مصمم بود که ممکن است این درد و شکنجه حقیقی نباشد. او با این کار جرأتش را به رخ دیگران کشید. در کل این یونانی‌ها هم کمی عجیب‌وغریب بودند و به‌هرحال خوش به حال‌شان که بین فکر و عمل فرقی نمی‌گذاشتند. «فرفریوس»، شاگرد آناکسارخوس مانند اسمش آدم جالبی بود. او را یکی از شک‌گرایان مهم تاریخ می‌دانند. فرفریوس به آرامشش بها می‌داد، چون گمان می‌کرد زندگی را نمی‌شناسد تا بخواهد از آن بترسد. یک روز وقتی در کشتی سوار شده بود، طوفان گرفت، پس همه بالا و پایین پریدند و ترس برشان داشت. ولی فرفریوس با اشاره به حیوانی که گوشه کشتی آرام غذایش را می‌خورد، به دیگران گفت:   «انسان خردمند مثل این حیوان است. کلا به چیزی توجه ندارد. حالا که نمُردید این‌طور به جست‌وخیز افتاده‌اید. بگذارید بمیرید آن وقت یک فکری می‌کنید.» در یونان باستان به کسی شکاک می‌گفتند که ادعای ندانستن داشت. با این نگاه، فلاسفه درست می‌گفتند، زیرا مرگ چیزی نبود که آنها تجربه کرده باشند و به همین منظور از آن نمی‌ترسیدند. آن آدم‌های شجاع فقط سعی می‌کردند غریزه‌‌شان را تحت کنترل دربیاورند و به دیگران این درس را بدهند که آرامش داشتن در مواجهه با مسائل گوناگون از همه چیز مهم‌تر است. زندگی را چیزی درک‌ناشدنی تصورمی‌کردند و می‌گفتند: «باید به خود زندگی کردن هم شک کرد، چون مشخص نیست زندگی حقیقت دارد یا نه. پس اگر این‌طور است، هرچیز مرتبط به زندگی هم ممکن است حقیقت نداشته باشد، حتی مُردن.» از شیوه‌ مرگ و زندگی این افراد، اطلاعات دقیقی در دست نیست، چون مستندات آن در گذر زمان به طرق مختلف از بین رفته است. مثلا افلاطون از قصد با دموکریتوس پدرکشتگی داشت و دوست داشت آثار او را از بین ببرد. برخی آثار نیز در کتاب‌سوزی‌های پادشاهان خبیث از بین رفته‌اند، یا برخی زحمت ثبت اندیشه‌هایشان را به خود نداده‌اند، ولی نظرات اندک آنان که نسل به نسل به‌جا مانده و جلو آمده بود، سرچشمه‌ الهام بسیاری از فلاسفه‌ دیگر شد و این اندیشه‌ها هنوز هم مورد بحث، تفکر و استناد هستند، چراکه پرسش‌ها و دغدغه‌های آنان ممکن است در نگاه اول ساده و پیش‌پا افتاده به نظر برسد، اما ریشه در تفکری دارد که به دنبال یافتن حقیقت است. حرف قریب به اتفاق فلاسفه‌ یونان باستان این بود که باید به زندگی و درد و رنج‌هایش شک کنیم، چون احتمال دارد حقیقت آن چیزی نباشد که ما در قالب زندگی می‌بینیم و تجربه می‌کنیم.


تعداد بازدید :  327