شماره ۲۰۷۳ | ۱۳۹۹ سه شنبه ۱ مهر
صفحه را ببند
با مدرک لوله‌کرده در دست

  امیرمسعود فلاح

قسمت اول

ساعت 6 صبح خودم را رساندم به آدرس شرکت که اولین نفر باشم برای مصاحبه اما دیدم از شب قبل حدود 20 نفر پشت در مدرک‌هایشان را زیر سرشان گذاشته‌اند و خوابیده‌اند. چهره‌ها همه مثل خودم به نسل هدفمند و سرشار از افتخار و غرورآفرین و پُربازدهِ دهه شصت می‌خورد. ساعت هشت یک ماشین شاسی‌بلند آمد. راننده ماشین خواست پیاده شود و در پارکینگ را باز کند. با خودم گفتم احتمالا رئیس شرکت باشد، تا همه خوابند بروم یک خودی نشان دهم و اولِ کاری مهارت‌هایم را به رخ بکشم. این توصیه‌ای بود که دوستم آرمان (که خودش دو‌ سال است رزومه‌اش را برای شرکت‌ها می‌فرستد) بهم کرد و گفت تصویر ذهنی طرف مقابلت از تو در همان دو دقیقه اولین دیدار شکل می‌گیرد. رفتم جلو، گفتم «سلام صبح بخیر. کلیدو بدید من درو باز کنم.» گفت «ممنون. زحمت میشه؟» گفتم «این چه حرفیه؟! وظیفه منه.» کلید را گرفتم و در پارکینگ را باز کردم، رفت تو و بستم. بهش گفتم «ما کی مزاحم بشیم؟» گفت «بابتِ؟» گفتم «مصاحبه دیگه. برای استخدام اومدم.» گفت «آهان. من آبدارچی شرکتم. بیرون باشید تا خودشون بیان.» دچار تناقض شدم: از یک سو احساس ضایع‌شدن کردم، از سوی دیگر به نظرم رسید نقش تأثیرگذار آّبدارچی در تحولات سازمان‌ها از جذب‌ و ‌استخدام تا تعدیل ‌و ‌اخراج را نادیده نگیرم. گفتم «خب کی خودشون میان؟» گفت «می‌بینی که امروز ماشین ندارن. ماشینشون تعمیرگاه بود من رفتم گرفتم. دیرتر میان.» آمدم بیرون دیدم همه بیدار شدند و مدرک‌هایشان را لوله کردند و نشستند دارند نگاهم می‌کنند و نچ‌نچ‌کنان سرهایشان را تکان می‌دهند. من هم سوت‌زنان رفتم سر جایم که دیدم هفت‌، هشت نفر به صف اضافه شده‌اند. گفتم «ببخشید اینجا جای من بود.» هیچ‌کس محل نگذاشت و جا نداد. رفتم ته صف. ساعتی بعد داشتم با مدرک لوله‌کرده‌ام بازی می‌کردم که یک مرد بسیار مُسِن با نوه‎‌اش که یک دخترخانم وجیهه‌ ‌موجهه بود آمدند رفتند داخل. بعد آبدارچی آمد بیرون به صف نظم بدهد. ازش پرسیدم «اون آقایی که رفتن داخل، پدر صاحب‌شرکت بودن که با نوه‌شون که دختر صاحب‌شرکت باشن امروز اومدن در مصاحبه ما حضور داشته باشن. درسته؟» آبدارچی گفت «چی داری می‌گی واسه خودت؟ اون آقا خودش رئیس‌ شرکت بود، اون خانومم منشیش بود.» باز نفرات جلویی برگشتند نگاهم کردند و نچ‌نچ‌کنان سرشان را تکان دادند. به نظرم این کارشان یک تاکتیک برای تضعیف روحیه رقیبِ قدَر قبل از مصاحبه بود. نباید خودم را می‌باختم. ظهر نوبتم شد. رفتم داخل روبه‌روی خانم‌منشی نشستم تا صدایم کنند.         

ادامه دارد...


تعداد بازدید :  278