سکاکی و تخته سنگ
سكاكى مردى صنعتگر بود که در پیرانه سری تصمیم گرفت به آموختن فقه مشغول شود. اما وقتى كه شروع به درس خواندن كرد، در خود هيچگونه ذوق و استعدادى نسبت به اين كار نديد. گویی اشتغال چندين ساله او به كارهاى فنى و صنعتى، ذوق علمى و ادبى او را جامد كرده بود، ولى نه گذشتن سن و نه خاموش شدن استعداد، هيچكدام نتوانست او را از تصميمى كه گرفته بود باز دارد. با جديت فراوان مشغول كار شد. روزی آموزگار برای امتحان حواس او اين مساله را به او تعليم كرد که: «عقيده برخی بر اين است كه پوست سگ با دباغى پاك مىشود.» قرار شد سکاکی چندی بعد این درس را دوباره پس بدهد. او اين جمله را دهها بار پيش خود تكرار كرد تا در جلسه امتحان خوب از عهده برآيد، ولى همين كه خواست درس را به استاد ارایه کند اين طور بيان كرد: «عقيده سگ اين است كه پوست استاد با دباغى پاك مىشود.» با خنده دیگر شاگردان بر همه ثابت شد كه اين مرد كه پيرانه سر، هوس درس خواندن كرده به جایى نمىرسد. سكاكى ديگر نتواست در مدرسه و شهر بماند، پس سر به صحرا گذاشت. جهان بر او تنگ شده بود. از قضا به دامنه كوهى رسيد، متوجه شد كه از بلندى قطره قطره آب روى صخرهاى مىچكد و در اثر ريزش مداوم، صخره را سوراخ كرده است. لحظهاى انديشيد و فكرى مانند برق از مغزش عبور كرد، با خود گفت: «دل من هر اندازه غير مستعد باشد از اين سنگ سخت تر نيست.» برگشت و آنقدر فعاليت کرد و پشتكار به خرج داد تا استعدادش باز و ذوقش زنده شد. سراجالدین سکاکی عاقبت از دانشمندان كم نظير و بنام در علم صرف و نحو شد.
غزالی به دنبال یقین
در سال 484 هجرى قمرى، محمد غزالی به دستور خواجه نظامالملک وزیر ایرانی سلطان ملکشاه سلجوقی با شكوه تمام وارد بغداد شد و بر كرسى رياست دانشگاه نظاميه این شهر تكيه زد. خليفه وقت، المقتدربالله و بعد از او المستظهربالله، برایش احترام زيادى قائل بودند و ديگر مقامى براى مثل او باقى نمانده بود كه احراز نكرده باشد. ولى در همان حال كه بر عرش سيادت علمى و روحانى جلوس كرده بود از درون روح او شعلهاى زبانه كشيد كه خرمن هستى و مقام و جاه و جلالش را به يكباره سوخت. غزالى در همه دوران تحصيل خويش، احساسى مرموز را در خود مىيافت كه از او آرامش و يقين و اطمينان مىخواست، ولى شوق كسب نام و شهرت و افتخار مجال بروز و فعاليت زيادى به اين حس نمىداد. اما همين كه به نقطه اوج ترقيات دنيايى خود رسيد و اشباع شد، فعاليت حس كنجكاوى و حقيقتجويى او آغاز شد. شش ماه اين كشمكش به صورتی جانكاه دوام يافت و به قدرى شدت كرد كه خواب و خوراك از او سلب شد و زبانش از گفتار باز ماند. ديگر قادر به تدريس و بحث نبود. تا آنكه يك زمان احساس كرد تمام جاه و جلال دنیا از نظرش ساقط شده است. تصميم خود را گرفت. از ترس ممانعت مردم عزم خود اظهار نكرد و به بهانه سفر حج از بغداد بيرون رفت، اما همين كه مقدارى از بغداد دور شد و مشايعت كنندگان برگشتند، راه خود را به سوى شام و بيتالمقدس بازگرداند. در جامه درويشان درآمد. سير آفاق و انفس را آنقدر ادامه داد تا آنچه را كه مىخواست، يعنى يقين و آرامش درونى، به دست آورد. مدت تفكر و خلوت و رياضت او ده سال به طول انجامید.