شماره ۲۱۱۶ | ۱۳۹۹ سه شنبه ۲۷ آبان
صفحه را ببند
شرح بی‌نهایت

خیال وصل تو
دل دیوانه که خود را به سر زلف تو بست است/کس بر او دست نیابد که سر زلف تو بست است
چه کند طالب چشمت که ز جان دست نشوید/بوی خون آید از آن مست‌ که شمشیر به دست است
به امیدی که شبی سرزده مهمان من آیی/چشم در راه و سخن بر لب و جان بر کف دست است
من و وصل تو خیالی‌ست که صورت نپذیرد/که تو را پایه بلند است و مرا طالع پست است
گفتم از دست تو روزی بنهم سر به بیابان/دست در زلف زد و گفت‌ کی‌ات پای ببست است
گرد آن دانه خال تو سیه موی تو دام است/دل شناسد که تنی هرگز از این دام نجست است
دل قاآنی از این سان که به زلف تو گریزد/چون برآشفته یکی رومی هندوی پرست است
قاآنی

عمر بی آرام
ساقیا دانی که مخموریم در ده جام را/ساعتی آرام ده این عمر بی آرام را
میر مجلس چون تو باشی با جماعت در نگر/خام در ده پخته را و پخته در ده خام را
قالب فرزند آدم آز را منزل شدست/اندُه پیشی و بیشی تیره کرد ایام را
نه بهشت از ما تهی گردد نه دوزخ پر شود/ساقیا در ده شراب ارغوانی فام را
قیل و قال بایزید و شبلی و کرخی چه سود/کار کار خویش دان اندر نورد این نام را
تا زمانی ما برون از خاک آدم دم زنیم/ننگ و نامی نیست بر ما هیچ خاص و عام را
سنایی


تعداد بازدید :  316