شماره ۲۱۱۷ | ۱۳۹۹ چهارشنبه ۲۸ آبان
صفحه را ببند
داستانک

زندگی خروسی عقاب
کوهی بلند لانه عقابی بود که بر قله آن قرار داشت. یک روز زلزله‌ای کوه را به لرزه در آورد و باعث شد یکی از تخم‌های عقاب از دامنه کوه به پایین بلغزد. بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه‌ای رسید که پر از مرغ و خروس بود. مرغ و خروس‌ها می‌دانستند که باید از این تخم مراقبت کنند و بالاخره مرغ پیری داوطلب شد آن را گرم نگه دارد تا جوجه به دنیا بیاید. یک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد. جوجه عقاب مانند سایر جوجه‌ها پرورش یافت. او زندگی و خانواده‌اش را دوست داشت اما چیزی از درون او فریاد می‌زد که تو بیش از این هستی. تا اینکه یک روز در مزرعه متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج می‌گرفتند و پرواز می‌کردند. عقاب آهی کشید و گفت: «‌ای کاش من هم می‌توانستم مانند آنها پرواز کنم.» مرغ و خروس‌ها شروع کردند به خندیدن و گفتند: «تو خروسی و یک خروس هرگز نمی‌تواند بپرد.» عقاب هر موقع که از رویایش سخن می‌گفت مرغ و خروس‌ها تاکید می‌کردند که رویای تو به حقیقت نمی‌پیوندد و عقاب هم کم کم این را باور کرد. بعد از مدتی او دیگر به پرواز فکر نکرد و مانند یک خروس به زندگی ادامه داد و بعد از سال‌ها زندگی خروسی، از دنیا رفت.

معنی و مفهوم منطق
استاد دو نفر از دانش‌آموزان کلاس را مخاطب قرارداد که: «دو مرد  پیش من می‌آیند. یکی تمیز و دیگری کثیف. من به آنها پیشنهاد می‌کنم حمام کنند. شما فکر می‌کنید کدام یک این کار را انجام دهند؟» هردو شاگرد یک زبان جواب دادند: «خب مسلما کثیفه!» معلم گفت: «نه، تمیزه. چون او به حمام کردن عادت کرده و کثیفه قدر آن را نمی‌داند. پس چه کسی حمام می‌کند؟» پسر‌ها: «تمیزه!» معلم: «نه، کثیفه، چون او به حمام احتیاج دارد.» و باز پرسید: «خب، پس کدام یک از مهمانان من حمام می‌کنند؟» یک بار دیگر شاگرد‌ها گفتند: «کثیفه!» معلم دوباره گفت: «اما نه، البته که هر دو! تمیزه به حمام عادت دارد و کثیفه به حمام احتیاج دارد. خب بالاخره کی حمام می‌گیرد؟» بچه‌ها با سردرگمی جواب دادند: «هر دو!» معلم بار دیگر توضیح داد: «نه، هیچ کدام! چون کثیفه به حمام عادت ندارد و تمیزه هم نیازی به حمام کردن ندارد!» شاگردان با اعتراض گفتند: «شما هر بار یک چیزی را می‌گویید و هر دفعه هم درست است.» معلم در پاسخ گفت: «خب پس متوجه شدید، این یعنی: منطق»!

دخترک و عکس برقی
دخترک هر روز با پای پیاده به مدرسه می‌رفت و هنگام غروب به خانه برمی‌گشت. آن روز هوا خوب نبود و آسمان را ابرهایی سیاه فرا گرفته بود. مادر کودک که نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد، تصمیم گرفت با اتومبیل به دنبال دخترش برود. او با عجله سوار اتومبیل شد و به طرف مدرسه دخترش حرکت کرد. اواسط راه ناگهان چشمش به دخترک افتاد که مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حرکت بود، ولی با هر برقی که در آسمان زده می‌شد، او می‌ایستاد، به آسمان نگاه می‌کرد و ضمن این کار لبخندی می‌زد. این حرکت با هر دفعه رعد و برق تکرار می‌شد. زمانی که مادر هراسان اتومبیل خود را کنار دخترک رساند، شیشه پنجره را پایین کشید و از او پرسید: «چه کار می‌کنی زیر این باران؟» دخترک پاسخ داد: «خدا داره مرتب از من عکس می‌گیره! دارم سعی می‌کنم صورتم قشنگ به نظر بیاد.»

 


تعداد بازدید :  264