چوپان و مشاور
چوپانی مشغول چراندن گله گوسفندان خود بود که سروکله یک اتومبیل آخرین مدل از میان گرد و غبار جاده پیدا شد. راننده اتومبیل جوانی شیک پوش بود. جوان سرش را از پنجره اتومبیل بیرون آورد و از چوپان پرسید: «اگر به تو بگویم که دقیقا چند رأس گوسفند داری، یکی از آنها را به من خواهی داد؟» چوپان نگاهی به جوان تازه به دوران رسیده و رمهاش انداخت و جواب مثبت داد. جوان بلافاصله با لپتاپش که به اینترنت وصل بود سیستم جستجوی ماهوارهای (GPS) را فعال کرد. با مشخص شدن منطقه چراگاه، یک بانک اطلاعاتی با 50 صفحه کاربرگ Excel به وجود آورد و فرمول پیچیده عملیاتی را وارد کامپیوتر کرد. بالاخره 200 صفحه اطلاعات خروجی سیستم را توسط یک چاپگر مینیاتوری همراهش چاپ کرد و آنگاه در حالی که آنها را به چوپان میداد، گفت: «تو در اینجا دقیقا 1621 گوسفند داری.» چوپان جواب داد: «درست است. حالا همینطور که قبلا توافق کردیم، میتوانی یکی از گوسفندها را ببری.» مرد جوان یکی از گوسفندها را انتخاب کرد و آن را داخل اتومبیل گذاشت. وقتی کار مرد تمام شد، چوپان رو به او کرد و گفت: «حالا اگر من به تو بگویم که چه کاره هستی، گوسفند مرا پس خواهی داد؟» مرد جوان پاسخ داد: «بله، چرا که نه.» چوپان گفت: «تو یک مشاور هستی.» مرد جوان با تعجب گفت: «درست است، اما به من بگو که این را از کجا حدس زدی؟» چوپان پاسخ داد: «خیلی ساده. بدون اینکه کسی از تو خواسته باشد، به اینجا آمدی. برای پاسخ دادن به سوالی که خود من جواب آن را از قبل میدانستم، جایزه خواستی. مضافا این که هیچ چیز راجع به کسب و کار من نمیدانی، چون به جای گوسفند، سگ من را برداشتی!»
ایمان و باور
زن با لباسهای کهنه و مندرس، با نگاهی مغموم وارد خواربارفروشی محل شد. از صاحب مغازه خواست کمی خواربار نسیه به او بدهد. میگفت شوهرش بیمار است و نمیتواند کار کند. بچههایش گرسنه ماندهاند. صاحب مغازه با بیاعتنایی محض به حرفهایش گوش کرد. زن نیازمند اصرار کرد: «آقا شما را به خدا. به محض این که بتوانم پولتان را میآورم.» صاحب مغازه در یک جمله کوتاه گفت که نسیه نمیدهد. مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را میشنید گفت: «اشکال ندارد. خرید این خانم با من.» خواربار فروش عصبانی شد. او زن را نیازمند نمیدانست و به همین دلیل دخالت مشتری غریبه را نمیپسندید. با تمسخر گفت: «لازم نیست. خودم میدهم.» رو به زن غرید: «چه میخواهی؟ روی کاغذ بنویس و بده.» زن در حالی که با عجله در کیفش به دنبال کاغذ میگشت گفت: «همین الان. همین الان.» اما با جمله بعدی خواربارفروش بدنش یخ کرد: «بنویس و بگذار روی ترازو. به اندازه وزنش هر چی خواستی ببر!» زن با خجالت یک لحظه مکث کرد. بالاخره از کیفش تکه کاغذی درآورد و چیزی رویش نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت. کفه ترازو کمی پایین رفت. زن به اشاره خواربارفروش نیازهایش را یک به یک به زبان آورد: «لوبیا، نخود، عدس، برنج، شکر...» صاحب مغازه شروع به گذاشتن جنس در کفه دیگر ترازو کرد اما کفه ترازو برابر نشد! خواربارفروش و مشتری غریبه با تعجب به این صحنه نگاه میکردند. عاقبت شاهین ترازو برابر شد. زن با خوشحالی اجناس مورد نیازش را داخل کیسهای که همراه داشت ریخت و رفت. خواربار فروش با تعجب و دلخوری کاغذ را برداشت و با صدای بلند نوشته روی آن را خواند: «ای خدای بزرگ، تو از نیاز من باخبری. خودت آن را برآورده کن.»