شماره ۲۱۲۳ | ۱۳۹۹ چهارشنبه ۵ آذر
صفحه را ببند
داستانک

چوپان و مشاور
چوپانی مشغول چراندن گله گوسفندان خود بود که سروکله‏ یک اتومبیل آخرین مدل از میان گرد و غبار جاده‏ پیدا شد. راننده اتومبیل جوانی شیک ‌پوش بود. جوان سرش را از پنجره اتومبیل بیرون آورد و از چوپان پرسید: «اگر به تو بگویم که دقیقا چند رأس گوسفند داری، یکی از آن‌ها را به من خواهی داد؟» چوپان نگاهی به جوان تازه به دوران رسیده و  رمه‌اش انداخت و جواب مثبت داد. جوان بلافاصله با لپ‌تاپش که به اینترنت وصل بود سیستم جستجوی ماهواره‏ای (GPS) را فعال کرد. با مشخص شدن منطقه چراگاه، یک بانک اطلاعاتی با 50 صفحه کاربرگ Excel به وجود آورد و فرمول پیچیده‏ عملیاتی را وارد کامپیو‌تر کرد. بالاخره 200 صفحه‏ اطلاعات خروجی سیستم را توسط یک چاپگر مینیاتوری همراهش چاپ کرد و آنگاه در حالی که آن‌ها را به چوپان می‌‏داد، گفت: «تو در اینجا دقیقا 1621 گوسفند داری.» چوپان جواب داد: «درست است. حالا همین‏طور که قبلا توافق کردیم، می‌‏توانی یکی از گوسفند‌ها را ببری.» مرد جوان یکی از گوسفند‌ها را انتخاب کرد و آن را داخل اتومبیل گذاشت. وقتی کار مرد تمام شد، چوپان رو به او کرد و گفت: «حالا اگر من به تو بگویم که چه کاره هستی، گوسفند مرا پس خواهی داد؟» مرد جوان پاسخ داد: «بله، چرا که نه.» چوپان گفت: «تو یک مشاور هستی.» مرد جوان با تعجب گفت: «درست است، اما به من بگو که این را از کجا حدس زدی؟» چوپان پاسخ داد: «خیلی ساده. بدون اینکه کسی از تو خواسته باشد، به اینجا آمدی. برای پاسخ دادن به سوالی که خود من جواب آن را از قبل می‌‏دانستم، جایزه خواستی. مضافا این که هیچ چیز راجع به کسب و کار من نمی‌‏دانی، چون به جای گوسفند، سگ من را برداشتی!»

ایمان و باور
زن با لباس‌های کهنه و مندرس، با نگاهی مغموم وارد خواربارفروشی محل شد. از صاحب مغازه خواست کمی خواربار نسیه به او بدهد. می‌گفت شوهرش بیمار است و نمی‌تواند کار کند. بچه‌هایش گرسنه مانده‌اند. صاحب مغازه با بی‌اعتنایی محض به حرف‌هایش گوش کرد. زن نیازمند اصرار کرد: «آقا شما را به خدا. به محض این که بتوانم پولتان را می‌آورم.» صاحب مغازه در یک جمله کوتاه گفت که نسیه نمی‌دهد. مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را می‌شنید گفت: «اشکال ندارد. خرید این خانم با من.» خواربار فروش عصبانی شد. او زن را نیازمند نمی‌دانست و به همین دلیل دخالت مشتری غریبه را نمی‌پسندید. با تمسخر گفت: «لازم نیست. خودم می‌دهم.» رو به زن غرید: «چه می‌خواهی؟ روی کاغذ بنویس و بده.» زن در حالی که با عجله در کیفش به دنبال کاغذ می‌گشت گفت: «همین الان. همین الان.» اما با جمله بعدی خواربارفروش بدنش یخ کرد: «بنویس و بگذار روی ترازو. به اندازه وزنش هر چی خواستی ببر!» زن با خجالت یک لحظه مکث کرد. بالاخره از کیفش تکه کاغذی درآورد و چیزی رویش نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت. کفه  ترازو کمی پایین رفت. زن به اشاره خواربارفروش نیازهایش را یک به یک به زبان آورد: «لوبیا، نخود، عدس، برنج، شکر...» صاحب مغازه شروع به گذاشتن جنس در کفه دیگر ترازو کرد اما کفه ترازو برابر نشد! خواربارفروش و مشتری غریبه با تعجب به این صحنه نگاه می‌کردند. عاقبت شاهین ترازو برابر شد. زن با خوشحالی اجناس مورد نیازش را داخل کیسه‌ای که همراه داشت ریخت و رفت. خواربار فروش با تعجب و دلخوری کاغذ را برداشت و با صدای بلند نوشته روی آن را خواند: «ای خدای بزرگ، تو از نیاز من باخبری. خودت آن را برآورده کن.»

 


تعداد بازدید :  352