خم اَبرو
شامش از صبح فروزنده درآویخته است/شبش از چشمه خورشید برانگیخته است
گوئیا آن که گلستان رخش میآراست/سنبل افشانده و بر برگ سمن ریخته است
یا نه مشاطه ز بیخویشتنی گرد عبیر/گرد آیینه چینش به خطا بیخته است
تا چه دیدست که آن سنبل گلفرسا را/دستها بسته و از سرو درآویخته است
نتوان در خم ابروی سیاهش پیوست/آن که پیوند من سوخته بگسیخته است
تا زدی در دل من خیمه به اقبال غمت/شادی از جان من غمزده بگریخته است
جان خواجو ز غبار قدمت خالی نیست/زانک با خاک سر کوت برآمیخته است (خواجو)
راز پنهان
ای به عالم کرده پیدا راز پنهان مرا/من کیم کز چون تویی بویی رسد جان مرا
جان و دل پر درد دارم هم تو در من مینگر/چون تو پیدا کردهای این راز پنهان مرا
ز آرزوی روی تو در خون گرفتم روی از آنک/نیست جز روی تو درمان چشم گریان مرا
گرچه از سرپای کردم چون قلم در راه عشق/پا و سر پیدا نیامد این بیابان مرا
گر امید وصل تو در پی نباشد رهبرم/تا ابد ره درکشد وادی هجران مرا
چون تو میدانی که درمان من سرگشته چیست/دردم از حد شد چه میسازی تو درمان مرا
جان عطار از پریشانی است همچون زلف تو/جمع کن بر روی خود جان پریشان مرا (عطار)