شماره ۲۱۵۹ | ۱۳۹۹ چهارشنبه ۱۷ دي
صفحه را ببند
داستانک

چکمه پسربچه
مربی جوان کودکستان پس از پایان ساعت کار و برای آماده کردن بچه‌ها جهت سوار شدن به سرویس، پسربچه 4 ساله‌ای را روی میز نشاند تا چکمه‌های او را پایش کند. ولی چکمه‌ها به پای بچه نمی‌رفت و مربی بعد از کلی فشار و خم و راست شدن، بالاخره توانست چکمه‌ها را به او بپوشاند. خستگی ناشی از این تقلا هنوز برطرف نشده بود که پسربچه رو به مربی کرد و گفت: «چکمه‌ها رو لنگه به لنگه پام کردی!» مربی به ناچار و با کلی مصیبت چکمه‌ها را از پای پسربچه بیرون کشیده و این بار با دقت بسیار و همان زحمت پیشین آن‌ها را دقیق و درست پای پسربچه کرد. اما پس از اتمام کار پسربچه نگاهی به چکمه‌ها انداخت و گفت: «اینا چکمه‌های من نیست!» مربی کودکستان با یک بازدم طولانی و حرکتی عصبی و ناشی از خستگی سری تکان داده و دوباره چکمه‌ها را از پای پسربچه با هزار زحمت بیرون کشید. مربی پس از نگاهی سرزنش‌بار به پسرک از او پرسید: «خب حالا چکمه‌هات کدومه؟» پسربچه با چشم‌های معصوم خود به همان چکمه‌ها اشاره کرده و گفت: «همین‌هاست. این‌ها چکمه‌های برادرمه، ولی مامانم گفت اشکالی نداره می‌تونم پام کنم!» مربی مهدکودک در حالی که چیزی تا بیهوش شدن فاصله نداشت تمام سعی خود را کرد تا خونسردی‌اش را از دست ندهد. او بار دیگر همان مراحل قبلی را برای پوشاندن چکمه‌ها به پای پسربچه تکرار کرد و پس از پایان کار و یک نفس راحت از پسربچه پرسید: «خب حالا دستکش‌هات کجان؟ توی جیبت که نیستن.» پسربچه معصومانه جواب داد: « توی چکمه‌هام بودن دیگه!»

درس مادربزرگ
پسربچه كوچكی با مادربزرگش حرف می‌زد و توضیح می‌داد كه چگونه همه‌چیز ایراد دارد، مدرسه، خانواده، دوستان، پدر، مادر، خواهر، دکتر خانوادگی و... مادربزرگ كه مشغول پختن كیك بود، به همه حرف‌های نوه کوچک خود با دقت گوش کرد و سپس گفت: «كیك دوست داری؟» پسر كوچولو با اشتیاق پاسخ داد: «البته كه دوست دارم.» مادر بزرگ پرسید: «روغن چطور؟» پسرک: «نه!» مادربزرگ: «زرده تخم‌مرغ؟» پسرک: «نه مادربزرگ!» مادربزرگ: «آرد چی؟ از آرد خوشت می‌آید؟ جوش شیرین چطور؟» پسرک: «نه مادربزرگ، حالم از همه‌شان به هم می‌خورد.» مادربزرگ با مهربانی پسربچه را روی پاهای خود نشاند و گفت: «بله، حق با توست. همه این چیزها به تنهایی بد به ‌نظر می‌رسند، اما وقتی به‌درستی با هم مخلوط شوند، یك كیك خوشمزه درست می‌شود. خداوند هم به‌ همین ترتیب عمل می‌كند. خیلی از اوقات تعجب می‌كنیم كه چرا او اجازه می‌دهد ما چنین دوران سختی را بگذرانیم، اما فقط خداست که می‌داند وقتی همه این سختی‌‌ها به درستی در كنار هم قرار گیرند، نتیجه همیشه خوب است. ما تنها باید به او اعتماد كنیم، در نهایت همه این پیشامدها با هم به یك نتیجه فوق‌العاده می‌رسند.»

قیمت زندگی
کنار رودخانه‌ای خروشان بچه‌ها مشغول بازی بودند. حین بازی یکی از پسربچه‌ها ناگهان پایش لغزید و به درون رودخانه افتاد. مرد جوانی که از آن حوالی می‌گذشت با دیدن این صحنه داخل آب پرید تا جان پسربچه در حال غرق شدن را نجات دهد. وضعیت به قدری خطرناک بود که همه فکر می‌کردند هر دوی آنها غرق می‌شوند یا اگر غرق نشوند حتما در بین صخره‌ها تکه تکه خواهند شد !ولی عاقبت آن مرد با تلاش فراوان پسربچه را نجات داد. مرد جوان خسته و زخمی پسرک را به نزدیکترین صخره رساند و بعد از او خود نیز از آن بالا رفت. بعد از مدتی که هر دو آرام شدند و نفس‌شان برگشت، پسربچه رو به مرد کرد و گفت: «از این که به خاطر نجات من جان خودت را به خطر انداختی متشکرم.» مرد جوان در جواب او گفت: «احتیاجی به تشکر نیست. فقط سعی کن همیشه به نحوی زندگی کنی که زندگی‌ات ارزش نجات دادن را داشته باشد.»


تعداد بازدید :  225