تاجر و ماهیگیر
مردی تاجر نزدیک یک روستای ساحلی کنار آب ایستاده بود که یک قایق کوچک ماهیگیری از آنجا رد شد. مرد تاجر از ماهیگیری که داخل قایق بود پرسید: «چقدر طول کشید تا این چند ماهی را بگیری؟» ماهیگیر: «خیلی کم.» مرد تاجر: «پس چرا بیشتر صبر نکردی تا ماهی بیشتری گیرت بیاید؟» ماهیگیر: «چون همین تعداد هم برای سیر کردن خانوادهام کافی است.» مرد تاجر: «اما بقیه وقت خود را چه کار میکنی؟» ماهیگیر: «تا دیروقت میخوابم! کمی ماهیگیری میکنم! با بچههایم بازی میکنم! با زنم بگو بخند میکنم. بعد میروم داخل دهکده میچرخم! با دوستانم شروع میکنیم به گیتار زدن و خوشگذرانی. خلاصه مشغولم با این نوع زندگی.» مرد تاجر: «من درس خواندهام و میتوانم کمکت کنم! تو باید بیشتر ماهی بگیری! آن وقت میتوانی با پولش یک قایق بزرگتر بخری! و با درآمد آن چند تا قایق دیگر. آن وقت تعداد زیادی قایق برای ماهیگیری داری.» ماهیگیر: «خب، بعدش چه؟» مرد تاجر: «به جای اینکه ماهیها را به واسطه بفروشی میتوانی مستقیما به مشتریهایت بدهی و برای خودت کار و کاسبی درست کنی. بعد کارخانه خودت را راه میاندازی و به تولیداتش نظارت میکنی. این دهکده کوچک را هم ترک میکنی و میروی به شهر. بعدش شهرهای بزرگتر. به کشورهای مختلف میروی و دست به کارهای مهمتری میزنی.» ماهیگیر: «همه این کارها چقدر طول میکشد؟» مرد تاجر: «15 تا 20 سال!» ماهیگیر: «اما بعدش چه آقا؟» مرد تاجر: «بهترین قسمت ماجرا اینجاست. در موقع مناسب میروی و سهام شرکتت را به قیمت خیلی بالا میفروشی. این کار میلیونها دلار برایت عایدی دارد.» ماهیگیر: «میلیونها دلار؟ خب بعدش چه؟» مرد تاجر: «آن وقت بازنشسته میشوی. میروی به یک دهکده ساحلی کوچک. جایی که میتوانی تا دیروقت بخوابی. یکم ماهیگیری کنی. با نوههایت بازی کنی. با زنت خوش باشی. بروی دهکده و تا دیروقت با دوستات گیتار بزنی و خوش بگذرانی!» ماهیگیر: «خب من همین الان هم که دارم همین کارها را میکنم!»
حکمت یا تضاد
بازرگانی متکبر پس از خرید مقدار زیادی از محصولات کشاورزی یک روستا آنها را بار خودروی خود کرد و سمت شهر به راه افتاد. پس از خروج از روستا و در ابتدای راه از پسر نوجوانی که کنار جاده ایستاده بود پرسید: «تا شهر چقدر راه است؟» پسرک بعد از کمی فکر جواب داد: «اگر آهسته بروی حدود 30 دقیقه کافی است. اما اگر با سرعت بروی یک ساعت و یا شاید بیشتر!» بازرگان که از این تضاد در جواب پسربچه ناراحت شده بود بی آن که از او تشکر و خداحافظی کند سریع به راه افتاد. او با سرعت به جلو میراند اما 500 متر بیشتر نرفته بود که داخل چالهای افتاد و ضمن پنچر شدن یکی از لاستیکهای خودرو، نصف محصولاتش هم روی زمین پخش شد. بازرگان وقت زیادی را برای عوض کردن لاستیک و جمع کردن محصول ریخته شده روی زمین صرف کرد. او یک ساعت بعد هنگامی که خسته و کوفته به سمت شهر میرفت به یاد حرفهای پسرک افتاد و تازه منظور او را فهمید، پس بقیه راه را آرام و با احتیاط طی کرد.
عذاب وجدان
پسرک و دخترک مشغول بازی بودند. پسرک یک سری کامل تیله داشت و دخترک چندتا شیرینی. پسر به دختر گفت: «من همه تیلههامو بهت میدم، در عوض تو همه شیرینیهاتو به من بده.» دختر کوچولو قبول کرد. پسر کوچولو بزرگترین و قشنگترین تیله را یواشکی برای خودش برداشت و بقیه را به دختر کوچولو داد! اما دختر کوچولو در کمال صداقت و طبق قولی که داده بود تمام شیرینیهایش را به پسرک داد. آن شب دختر کوچولو با آرامش تمام به تختخواب رفت و راحت خوابش برد، ولی پسر کوچولو نمیتوانست بخوابد. او به این فکر میکرد همانطور که خودش بهترین تیلهاش را یواشکی پنهان کرده، شاید دختر کوچولو هم مثل او مقداری از شیرینیهایش را قایم کرده و همه آنها را به او نداده است!