شماره ۴۹۵ | ۱۳۹۳ شنبه ۱۸ بهمن
صفحه را ببند
خاطرات سولفرینو

قطع عضو! براى سرباز بيچاره كلمه‌ وحشت‌آورى بود. براى او كه دو راه بيشتر نداشت: «مرگى قريب‌الوقوع  يا زندگى با معلوليت. او هيچ فرصتى نداشت تا براى آنچه قرار بود اتفاق بيفتد شهامت لازم را به‌دست آورد.» در حالى كه مى‌لرزيد، پرسيد: «خدايا! خدايا! شما مى‌خواهيد چه كار كنيد؟»
 جراح به او پاسخى نداد و گفت:  « بهيار، او را از اين جا ببر، عجله كن « فرياد دلخراشى از گلوى لرزان سرباز بلند شد. بهيار ناشى و بى‌دست و پا، پاى بى‌حركت، اما شديدا نرم شده‌ مجروح را از جايى خيلى نزديك به زخم گرفت. استخوان‌هاى خرد شده وارد گوشت شده و بيمار را دچار عذاب شديدى كرده بودند . ران پايش به علت تكان‌هايى كه در راه انتقال به اتاق جراحى به آن وارد شده بود كاملاً از شكل طبيعى خارج و خم شده بود.
آه، از آن مراحل رعب‌انگيز عمل جراحى! درست مانند مراسم قربانى يك بره بود!
بالاخره بيمار روى تخت جراحى كه با تشك نازكى پوشيده شده بود آرام گرفت. روى ميز كنارى لوازم و ابزار جراحى قرار داشت كه دستمالى روى آن كشيده بودند. جراح فقط به كارش مى‌انديشيد و جز عمل جراحى به هيچ‌چيز ديگرى توجه نمى‌كرد.
يك پزشكيار جوان بازوهاى بيمار را نگه داشت. بهيار پاى سالم بيمار را گرفت و با تمام نيرويش مجروح را تا لب تخت جلو كشيد. بيمار با وحشت فرياد زد:  «مرا! نيندازيد!» و دستانش را با شدت دور پزشك حلقه كرد. پزشك براى  حمايت از او آماده ايستاده بود و از شدت احساسات، رنگ در چهره  نداشت و به همان اندازه‌ بيمارش،
 ناراحت بود.
ادامه دارد...


تعداد بازدید :  286