شماره ۳۵۴ | ۱۳۹۳ شنبه ۲۵ مرداد
صفحه را ببند
پيكان زرشكي

| فریبا خانی| نویسنده و روزنامه‌نگار|
پيكان زرشكي درب‌وداغاني بود. سروصدا از همه‌جاي ماشين بلند بود. گويي همين الان ماشين مي‌خواست از هم متلاشي شود.  راننده مرد درشت‌هيكلي بود با چشم‌هاي سبز... چرا به چشم‌هايش اشاره مي‌كنم، چون از وقتي كه سوار ماشين شدم تا الان مدام از آينه به من زل زده است. چشم‌هاي درشت سبز با سر تراشيده و هيكلي بزرگ...  
  ترسيده بودم. مي‌خواستم بگويم منصرف شده‌ام و ديگر قصد ندارم تا پل‌رومي بروم. پياده‌ام كن! اما جرأت نداشتم. خودش سر صحبت را باز كرد.
  - من تازه آمده‌ام بيرون!
  - كجا بوديد به سلامتي؟
 - زندان...  
  قطره‌هاي عرق از سرم به گردنم سرازير شد.
-ببخشيد فضولي نباشد...  به چه جرمي؟
 - آدم كشتم!
دلم پيچ خورد. سمفوني جيرجير درهاي پيكان، روكش‌هاي ماشين كه بوي روغن مانده و خاك مي‌داد. نكند اين درها باز نشوند. نكند... حالا مرا چه‌جوري مي‌كشد؟ تف به روي من كه سوار اين ماشين لکنته شدم. باز شروع كرد.
-چند‌ سال هست با كسي حرف نزدم. دلم گرفته... گفتم بيام بيرون بروم سر وقت اين ماشين با يك نفر حرف بزنم.
-صحيح...  ببخشيد فضولي نباشد، چرا آدم كشتيد؟
-زنم را كشتم.
سكوت سنگيني برپاشد. قبض روح شدم.  
بعد ادامه داد: «خيانت... بايد مي‌مرد مگرنه...»
دلم هري ريخت. توي دلم فرياد مي‌زدم: «آي مردم مرا نجات دهيد!» دلم مي‌خواست فرياد بزنم، اما شيشه‌ ماشين هم پايين نمي‌آمد. بالابر خراب بود...  
به پل رومي كه رسيدم، تازه صحبتش گل انداخته بود. يعني مرا پياده مي‌كند؟ اسكناس هزارتوماني توي دست‌هاي عرق‌كرده‌ام ماسيده بود.
هزارتوماني را به سويش دراز كردم.  
- بفرماييد پياده مي‌شوم.
دوباره از آينه به من زل زد... نه، آبجي بفرماييد... مسافركش نيستم!

پول نگرفت. در را باز كردم. باز شد. هنوز نايستاده بود كه پريدم بيرون... او با خونسردي راهش را كشيد و رفت تا دوباره كس ديگري را سوار كند، كرايه نگيرد و بگويد آدم كشته است و دلش گرفته...  


تعداد بازدید :  346