گفتم کره زمین را در نظر بگیر و فرض کن که هیچ پستی و بلندی ندارد؛ کرهای صاف صاف. بعد روی خط استوا طنابی در نظر بگیر که یک دور کامل زده و در همه جا به زمین چسبیده است. طول این طناب، میشود محیط بزرگترین دایرهای که میشود روی کره زمین کشید (و به آن دایره عظیمه میگویند). گفتم حالا طناب را باز کن و به طولش تنها دو متر اضافه کن و دوباره به دور کره زمین ببند. به نظرت، طناب چقدر از زمین فاصله میگیرد؟ گفت خیلی کم، اصلا شاید نتوان گفت فاصلهای میگیرد. گفتم عزیزم تو که این اندازه به باورهای «شهودی»ات چسبیدهای و به هر آنچه از کودکی شنیدهای سفت و سخت باور داری و همه را سراسر درست میدانی و هیچ امکان خطایی در آن نمیبینی، به همین آسانی خطا کردی! بهش گفتم تو لیسانس داری و با فرمول محیط دایره آشنایی. بعد با همین فرمول و کمی محاسبه ریاضی نشانش دادم که طناب نزدیک 30 سانتیمتر از زمین فاصله میگیرد. یعنی طناب جدید میتواند دور تا دور کرهای بچسبد که شعاع آن حدود 30 سانتیمتر از شعاع کره زمین بزرگتر است. دهانش باز مانده بود و چند بار پشت سر هم گفت چه جالب! گفتم تازه اگر طناب دور کره زمین نبود و دور یک توپ پینگپونگ هم بود و همین دو متر را به آن میافزودی، بازهم حدود 30سانت از سطح توپ فاصله میگرفت. اینبار، راستی راستی داشت شاخ درمیآورد.
گفتم مسأله این است که تاکنون یکطرفه به قاضی رفتهای و همیشه هم راضی برگشتهای. آیا تاکنون شده که «بدیهی»ها - یا به زبان فارسی، «خودپیدا»های - ذهنت را به پرسش بگیرند. بعد برایش چند نمونه دیگر آوردم از ریاضی، که چگونه به آسانی خلاف چیزی درست درمیآید که «خود پیدا»ست. گفت شاید تنها در ریاضی اینگونه باشد. گفتم نه. انگار فراموش کردهای که قرنها همگان میپنداشتند که زمین صاف است و دلیل درستی سخنشان هم شهودشان بود. تازه کافی است سری بزنی به یکی از کتابهای تاریخ یا فلسفه علم و ببینی که چه میزان از آنچه همگان روزگاری میپنداشتند درست است نادرست از آب درآمدهاند. از این رهگذر شاید هم پی ببری که زیستن در آرامش دگمهای کودکی، تا چه اندازه «کودکانه» است. گفت اما اگر اینجوری پیش برویم سنگ روی سنگ بند نمیآید و هر چیزی میتواند تلقین باشد و خطا. زندگی هم معنای خودش را از دست میدهد. کار آسانی هم نیست، هم وقتگیر است و هم سخت، همیشه که نباید چرخ را از اول ساخت؟ گفتم عزیزم «جوانه زدن درد دارد» اما جوانه زدن است و بیگمان بر پژمردن، کهنهاندیشی و غرق در خرافه زیستن، برتری دارد. اما معنای زندگی هم، شاید همین پا گذاشتن به قلمروهای ناشناخته و تازه باشد. مارکوزه البته قیدی اضافه میکند که نباید آوانگاردی بیبنیاد بود.