شماره ۸۵۷ | ۱۳۹۵ شنبه ۸ خرداد
صفحه را ببند
آقا قدرت

|  مریم سمیع زادگان  |

همه می‌گفتند اسمش برازنده‌ اوست، هیچ اسم دیگری انقدر به او نمی‌آید که «آقا قدرت». بزرگ محل بود، ریش سفید شاید، یک جور کدخدا طور... هر جا اختلافی بود، کافی بود آقا قدرت نیم ساعت صحبت کند، طرفین دعوا همدیگر را در آغوش می‌کشیدند و آشتی می‌کردند. شهره‌ شهر بود این آقا قدرت به خوش نامی، می‌گفتند از آن مردهاست که پرس و جو می‌کند، می‌گردد پی بچه یتیم، مسافر در راه مانده، دانشجوی فقیر، زن بیوه‌ ندار، کارش کمک بود، کمک به هر آدم مستاصلی. توی محل همه می‌دانستند اگر کسی مانده باشد باید به کدام خانه مراجعه کند. می‌دانستند در خانه‌ آقا قدرت به روی همه باز است. ما که بچه بودیم فکر می‌کردیم آقا قدرت شیر است، کوه است، سوپرمن است. پهلوان بود و همه می‌گفتند پهلوان‌ها هیچوقت نمی‌میرند. تا اینکه آقا قدرت مریض شد، زرد شد و حسابی وزن کم کرد، تا آمدند بیماری را تشخیص بدهند سرطان ریشه دواند و شیره‌ جانش را مکید، دکترها که جوابش کردند، آقا قدرت خیلی منطقی وصیت‌اش را نوشت، توصیه‌ها را کرد و گفتنی‌ها را گفت. کسی باورش نمی‌شد زور مرگ به آقا قدرت برسد، اما رسید. هیچکس باور نمی‌کرد رفتنی باشد. اما رفت.
بعدها زنش برای مامان درددل کرد، گفت آقا قدرت روز آخر با حسرت گفته بود: «اگر خدا فقط یک ماه دیگر فرصت می‌داد می‌دانستم چطور زندگی کنم، فقط یک ماه...» حالا هر وقت دوستی از زندگی ناامید می‌شود، غر می‌زند، از مشکلات شکایت می‌کند، داستان «آرزوی آقا قدرت» را برایش تعریف می‌کنم، این که یک جایی، آرزوی یک آدمی می‌شود «فرصت یک ماه زندگی»، آن وقت ما سال‌ها فرصت داریم و قدر نمی‌دانیم.


تعداد بازدید :  274