شماره ۹۵۷ | ۱۳۹۵ پنج شنبه ۸ مهر
صفحه را ببند
«آپارتمان شماره ۲۵»
حافظه‌ام کجا افتاده؟!
«قسمت بیستم»

مونا زارع طنزنویس

همه ما مرده‌ها قبل از مرگ یا شاید هم بعد از مرگ حافظه لحظات مردنمان را یک جایی جا می‌گذاریم. این را جمال به من گفت وقتی برایش تعریف کردم که یادم نیست چه کسی از پشت سر صدایم کرد و بعدش مردم.
هنوز کنار جاده بودیم و هوا تاریک شده بود. سینا داشت لباس‌های خاکی‌اش را پاک می‌کرد و سحر توی ماشین نشسته بود و درها را بسته بود. مهزاد خاک لباس سینا را تکاند و گفت: «دیدی خود قاتلش اومده بوده؟» سینا به طرف ماشین رفت و در را کشید تا باز شود. سحر درها را قفل کرده بود و داشت توی آینه ماشین خودش را نگاه می‌کرد و ریمل می‌زد. مهزاد به در ماشین لگد زد و گفت: «درو چرا بسته؟!» سینا مهزاد را عقب کشید و گفت: « تایم ریملشه. عقب وایسا باید تمرکز کنه.» نور چراغ ماشینی از توی جاده افتاد توی چشممان و نزدیک‌تر شد. خاک کنار جاده بلند شد و ماشین ایستاد. فولکس قورباغه‌ای سیروس بود. درهای ماشینش را کنده بود و دورش چراغ‌های ریزی وصل کرده بود که روشن و خاموش می‌شدند و به قول خودش دخترها عاشق این ظریف‌کاریان! از ماشین پیاده شد و خاک و گلی که توی جاده بهش پاشیده بود، تکاند و داد زد: «سینا» مهزاد قفل فرمان را بالا آورد و گفت: «این این‌جا چیکار می‌کنه؟» سیروس از صندلی عقب چوب درازی درآورد و به طرف سینا دوید. سینا عقب رفت و سیروس دوید با چوب کوباند توی سرش. چون باز هم سیروس نفر دوم شده بود. باز هم گند زده بود و باز هم همان خسته چاق بی‌عرضه آپارتمان بود که حتی نمی‌توانست فرق بین ماری‌جوآنا و پونه وحشی را بفهمد چه برسد به این‌که سارق ادبی داستان من باشد. امروز که رفته بوده ارشاد تا مجوز چاپ داستانم را به اسم خودش بگیرد، خبرش کردند که داستان زیر چاپ است و نویسنده‌اش هفته بعد رونمایی دارد. اسم نویسنده هم سینا شاکری است! سیروس همه اینها را درحالی‌که چوب را توی کمر سینا فرو کرده بود و نفس‌نفس می‌زد، تعریف کرد. مهزاد آدامسش را ترکاند و چند لحظه خیره ماند. سیگاری از جیبش درآورد و روشن کرد و گفت: «من فقط معتادم جان تو! شماها چتونه؟!»
سحر استارت ماشینش را زد و روشن نشد. پنجره را باز کرد و داد زد: «بیایید هُل بدید.»
یک‌ربع بعدش همگی توی ماشین سیروس بودند و ماشین سحر را هم پشت سرشان بکسل کرده بودند. با سرعت قابل توجه ۱۰ کیلومتر در ساعت حرکت می‌کردیم و من و جمال یک‌جورهایی زیر سحر و مهزاد نشسته بودیم. جمال که از بادی که توی صورتش می‌خورد و لبخندش به افق معلوم بود از ذوق همنشینی با سحر تا خود مقصد هر لحظه ممکن است دوباره زنده شود. جمال متوجه نگاه خیره من که زیر مهزاد بودم شد و گفت: «ببین قشنگیش اینه که وقتی بمیری دیگه زنا توی تاکسی نمیگن آقا جمع بشین. قشنگ! راحت! ولو!» سحر از پشت سر به سیروس گفت: «از کجا فهمیدی ما اینجاییم؟» صدای باد نمی‌گذاشت صدا به صدا برسد. سیروس داد زد: «چی؟!» سینا داد زد: «میگه از کجا فهمیدی؟!» سیروس گفت: «توی راه اتفاقی دیدمتون.» مهزاد که هنوز قفل فرمانش توی دستش بود، کوباندش روی شانه سیروس و گفت: «مثل وقتی که غذای نیکی سوخت؟ جاده قم تو راه توئه؟» سیروس عرق کله‌اش را گرفت و داد زد: «نمی‌شنوم چی میگی!» بدی سیروس این است که خودش را طبیعی و نرمال می‌داند. همین می‌شود که فکر می‌کند بقیه هم اندازه خودش می‌فهمند و عموما وقتی به دخترها می‌گوید اتاق خوابش را پر آب کرده و تویش دلفین نگه می‌دارد، برایش عجیب است که چرا دخترها می‌زنند توی گوشش و ترکش می‌کنند. رسیدیم جلوی در خانه. روی سر و صورت همه‌شان حجمی از گل و خاک و شوره نشسته بود که باید قبلش سیروس فوتشان می‌کرد تا بتوانند چشم و دهانشان را باز کنند. بین همه آن دخترهای نشان‌کرده‌اش هم یک نفر بود که قضیه دلفین‌ها را باور کرده بود که آن هم توی راه رسیدن به اتاق دلفین‌ها به‌خاطر در نداشتن فولکس سیروس، ریگ آسفالت پرید توی چشمش و وسط راه پیاده شد چون دیگر نمی‌توانست چیزی ببیند. یعنی می‌خواهم بگویم سیروس اگر قاتل من باشد، دلم می‌شکند چون حتما از سر یک حماقت مُردم نه یک نقشه درست‌حسابی آبرودار. همگی خودشان را تکان دادند و وارد آپارتمان شدند. شیده توی راه‌پله نشسته بود و به در خیره شده بود. سیروس نور موبایلش را انداخت توی صورت شیده و گفت: «چته؟!» شیده همچنان به در خیره بود و گفت: «یه لحظه برقا رفت. وقتی اومد فرهاد رفته بود!» به شیده نگاه کردم و یاد چای دارچینی آن بعدازظهری که درست کرده بودم، افتادم. حافظه‌ام شاید یک ‌جایی باشد حوالی بساط چای دارچینی!


تعداد بازدید :  499