| علیاکبر محمدخانی| اونروزی از جزیره آدمخوارا زنگ زدند، چرا دیگه نمیای پیشمون؟ گفتم: خیلی اخلاق دارید که بیام؟ هیچی انقدر خواهش و تمنا کردند، تا باز رفتم پیششون، گفتم: خواستهتون چیه؟ گفتند: آسفالت. منم رفتم یه کُمپرسی آسفالت براشون بردم گفتم: حالا کجارو میخواید آسفالت کنید؟ گفتند: دهنِ گشادِ روزنامهنگار جِلفی مثل تو رو. بعدم سریع خوابوندنم دهنمو آسفالت ریختند، با قلتک از رو دهنم رد شدند. این بین یکیشون گفت: برو خدا رو شکر کن، قدیما دهن روزنامهنگارو گِل میمالیدیم. با ایما و اشاره گفتم: خب کاش الانم گِل میمالیدید. گفت: ما که از خدامونه از روشهای سنتی خودمون استفاده کنیم، ولی بالاخره زمونه فرق کرده، همه جا صحبت از بِتُن و آسفالته. خوب بود دهنتو گِل میمالیدیم دنیا بهت میخندید؟ دیدم راست میگه، اصلا اینجوری خیلی باکلاستره. حالا قرار شده سر بعد دهنمو بِتُن بریزند که هم شیکتره و هم مقاومتر.