شماره ۱۰۰۴ | ۱۳۹۵ شنبه ۱۳ آذر
صفحه را ببند
یاد نوشتی برای مرحوم استاد بیژن دفتری
ایستاده در برابر باد

دكتر سیدمجتبی احمدي مديرعامل هلال‌احمر استان خراسان رضوي

نخست: اردیبهشت 1376 بود که زلزله مهیب قائن در همهمه و هیاهوی تبلیغات سیاسی رقابت انتخابات ریاست‌جمهوری به وقوع پیوست.  من جوانی 25ساله و در‌سال آخر دوره پزشکی بیرجند بودم که بلافاصله به منطقه اعزام و تریاژ و غربالگری مصدومین را با امدادگران سپیدپوش جمعیت هلال‌احمر آغاز کردیم. این نخستین تجربه من درمشاهده تلخی‌ها و سختی‌های یک بلای طبیعی بود و به‌طور طبیعی سخت تحت‌تأثیر فضای غمبار و حزن‌‌انگیز منطقه زلزله‌زده بودم.  درمیان آن همه تلخی، شیرینی یاد مدیری متعهد و توانمند ورد زبان بچه‌های هلال‌احمر بود؛ بیژن دفتری؛ و این خود احساس مطبوع و دلنوازی را به روح و جان آدمی سرایت می‌داد.  شیفته ملاقات و دیدن بیژن دفتری، معاون امداد کل هلال‌احمر شدم و به هرجا که می‌رفتم، او پیش از آمدنم از آن‌جا رفته بود و من و او شده بودیم همچون جن و بسم‌الله!
تیرهایم به هدف نخوردند و آرزوی دیدن این چنین مردی خاص برای من جوان مشتاق کشف خوبی‌ها و رازها برایم به سرانجام نرسید.
دوسال بعد پس از اتمام دوره طرح و سربازی از میان انتخاب فرصت‌های متنوع کاری و شغلی به سبب همان نام‌ نیک- حاج بیژن دفتری- خدمت درجمعیت هلال‌احمر را برگزیدم.
دوم: حالا دیگر شده بودم شاگرد و همکار و مدیر زیردست حاج بیژن دفتری و این چه حس و حال خوبی بود.  زمستان 1380 بود که در کارگاه مدیریت سوانح زانوی تلمذ در محضرش بغل گرفتم و او با آن صدای بلند و دو رگه و قامت و هیکل تنومند و یک‌طرفه ایستادن‌ها و دست به کمر گرفتن و خیره‌شدن تا عمق چشمان مخاطبانش آموزه‌هایش را به ما می‌آموخت.  این عادت مالوفش بود که برای انتقال دانش و تجربیاتش انبوهی از خاطرات تلخ و شیرین و خنده‌آور و بعضا مضحک را برایمان بازگو می‌کرد و چه سبک و سیاق شیرینی برای آموختن بهتر و بیشتر بود و چه بسا شاگردان او اینک نیز همان خاطرات را سینه به سینه از او نقل می‌کنند. او به مخاطبش خاطرنشان می‌کرد که مویش را در آسیاب سپید نکرده است و استاد ما از میان بادها و طوفان‌ها و غبارها و امواج سیل‌ها و زمین‌لرزه‌های این سرزمین آمده بود.
سوم: زلزله مهیب بم که به وقوع پیوست، هریک از ما تجربه‌ای از دیدن قیامتی به نام زلزله بم را به چشم سر و دل دیدیم.
خدا نصیب نکند! در آن حجم عظیم آوار و شوربختی مردمان و اجساد بی‌شمار و مجروحین فراوان و ویرانی عظیم و تندباد سرزنش‌های این حاجی بود که چون کوهی محکم و استوار درکنار فرماندهی و مدیریت میدانی آن سانحه دلخراش به حمایت و هدایت امدادگران و مدیرانش با سعه صدر و بلند همتی مشغول بود. گاه نعره می‌زد، گاه می‌گریست و گاه با نهیبی که از جان برمی‌داشت، همه ما را به خویش می‌آورد و گاه نیز با ما و درمیان آن همه غم و اندوه مردمان رنجور و دردمند مردم بم با نیروهایش مهربانانه و پدرانه می‌خندید و ما چه حظی می‌بردیم که او رئیس و فرمانده ماست.! تا آن‌که بیماری پس از آن همه شب‌ها و روزهای تلاش و عرق و ایستادگی تابش را ستاند و با بدنی رنجور و بیمار بم را ترک گفت.
حالا انفجار قطار نیشابور در روستای دهنو ‌هاشم‌آباد در بیست‌ونهم بهمن‌ماه همان ‌سال است و حاجی باز زود و سریع خود را رساند مثل همیشه! «پسر بجنب پسر بدو» این ورد زبانش بود. خطاب‌کردن همه ما به نام پسر! و چه حس و حال خوبی بود پسر او بودن!
چهارم: در زمان مسئولیتم در سازمان امدادونجات، مدام و به هر بهانه‌ای برای دیدن جمالش و بهره‌بردن از دانش و تجربیاتش از محضرش استفاده می‌‌کردم و او با همان لبخند و نگاه مهربانانه می‌پذیرفت؛ گرچه در اواخر خدمتش بر او روزگار سختی سپری شده بود و از ناملایمات و تلخی‌هایی که بر او رفته بود، گله داشت ولی همیشه از این می‌گفت که قبل از رفتن از این سرای، دانش و تجربه‌اش را دراختیارمان بگذارد و چقدر به مرگ و رفتن می‌اندیشید و آن را مدام  یادآوری می‌کرد.  اواخر‌سال 1389 وقتی از سازمان به مشهد آمدم و گوشه عزلتی داشتم، به او زنگ زدم و پیشنهاد ایجاد وب‌سایت مطالعات مدیریت بحران را مطرح کردم؛ به روی باز و شادمانه مسئولیت ریاست شورای سیاست‌گذاری سایت را پذیرفت و مدام با تماس‌های مکرر تلفنی از راهنمایی‌ها و هدایت‌هایش بهره می‌بردم.
ابتدای تابستان 1390 به همراه مرتضی مرادی‌پور معاون فعلی امدادونجات استان تهران برای انجام مصاحبه‌ای با استاد به دفتر کارش در محل مرکز علمی- کاربردی پژوهشکده سوانح طبیعی شتافتیم، با همان خنده‌های صمیمی و دوست‌داشتنی استقبالمان کرد و خوشحال که بعد از سال‌ها، کسی از شاگردانش سراغش را گرفته است.  بعد از صرف ناهار و انجام مصاحبه از تلخی‌هایی که بر من رفته بود، متأثر بود و در پایان ملاقات رو به من گفت: «پسر! رها کن این مدیریت بحران را، برو دنبال پزشکی‌ات به حسینی جناب  (دکتر وحید حسینی جناب) هم گفته‌ام، دراین کشور مدیریت بحران به جایی نخواهد رسید.»
به وضوح تظاهر ناشیانه‌ای به دروغ می‌کرد، چراکه همه می‌دانستند خود او در ایجاد شبکه جامع امدادونجات و تصویب طرح جامع امدادونجات در هیأت‌وزیران و ایجاد رشته‌های درسی و دانشگاهی مدیریت سوانح طبیعی و غیرطبیعی با مرحوم دکتر اکرامی‌نسب چه تلاش‌های وافری کرده بود و قطعا راه به جایی برده است تلاش‌های او.
این را برای دلخوشی و آرامش من می‌گفت، من نیز دروغی تحویل قامت رعنایش دادم و زیرلب زمزمه کردم: «چشم حاجی!» وقتی مصاحبه‌اش را در سایت خواند، درتماسی تلفنی بسیار تشکر کرد و چقدر خوشحال شده بود از این‌که پس از سال‌ها او و تجربیات گران‌سنگش دیده شده است و همین مصاحبه بابی شد برای تماس معاون‌اش، دوست و شاگردش دکتر فرشید توفیقی از آمریکا که پس از چند سالی از حال یکدیگر مطلع شدند و توفیقی مقاله‌ای با عنوان «از او بسیار باید آموخت » در آستانه زلزله اهر و هریس و ورزقان در پاسداشت مقام استاد دفتری به رشته تحریر درآورد.
دیگر سیر بیماری پیشرفت قابل ملاحظه‌ای داشت و این هر روز جان و تن او را می‌آزرد، دیگر از آن صدای سرکش و استوار و آن قامت راست بالا خبری نبود.
درد تمام وجودش را فرا گرفته بود و ما همه شاگردانش که او را معلم مهربان و پدر دلسوز خویش می‌دانستیم، هر روز شاهدی بر گسترش و نفوذ درد درتمام وجودش بودیم؛ مثل خوره به جانش افتاده بود ولی به باور که می‌گنجید، مرد بحران و بلا خود در دام بلایی درافتد.
هنوز نگران حال و روزم بود و جویای حالم! من در در مانگاه و گوشه عزلت خویش به مطالعه و تحقیق مشغول و او دایم مرا به صبر و گذران روزهای سخت شغلی فرا می‌خواند و نمی‌دانست که من و شاگردان و عزیزانش همه نگران او بودیم؛ فقط و فقط همین.
به او زنگ زدم و گفتم، می‌آیم بیمارستان برای ملاقاتت، گفت:     «نه زنگ بزن» و من گفتم: «چشم» و خوب می‌دانستم که دروغ می‌گویم! دروغ گفتم، چون نخواستم صدای شکستن قامت مرد حادثه و بلا را بشنوم. دروغ گفتم، چون می‌خواستم او را با همان قد رعنا و ایستاده ببینم، «ایستاده در برابر باد» همچون سرداران سپاه روم باستان که ایستاده می‌مردند.
دروغ گفتم، چون نخواستم آن صدای مهیب به سکون و تون آرام و سخن گفتن شمرده شمرده برسد.
حالا روزهای پاییز 1392 و او دربیمارستان ابن‌سینا بستری است و حالش روز به روز بدتر و بدتر.
سعید دفتری بشلی دوست خوبم و برادرزاده او  هر روز؛ روز شمار حال حاجی را در انتهای صفحه مصاحبه‌اش در سایت مطالعات مدیریت بحران درج می‌کرد و من فقط به همان دلخوش بودم.
پنجم: «با سلام و احترام و تعظیم: دوشنبه مقارن ساعت 21 مورخ 11/9/1392 در بيمارستان ابن‌سينا طبقه چهارم خدمت حاج آقا رسيدم، به ايشان دستگاه اكسيژن وصل بود، به ‌خاطر تحمل وضعيت سطح هوشياري حاجي را پايين آورده بودند، مع‌الوصف من را شناخت. نوشته شده توسط سعيد دفتري درتاریخ   12/9/1392»
و... «با سلام و احترام و تعظيم: حاجي افسانه نبود واقعيتي ملموس از انسانيت و مرامي جاري درجريان زندگي بود كه به آرامي و با تبسمي از روي محبت از كنار همه ما گذشت، گاهي او را مي‌ديدند و گاهي منكر همه آنچه پروردگار هستي به او عطا كرده بود، مي‌شدند؛ چون توان پرواز و همتايی در خصلت‌هاي انساني و بشردوستانه او را نداشتند، چنگي بچگانه بر بال سيمرغ مي‌زدند به هر تقدير، حاج بيژن رفت و خاطره او در بين همه امدادگران و همكاران صدوق، سختكوش و بي‌مدعايش ماند؛ آنان كه خود امروز استادي درعرصه امدادونجات هستند، جاده‌ها حاجي را مي‌شناسند از شرق تا غرب و از شمال تا جنوب درتمام پايگاه‌هاي امدادونجات كه حاجي به‌عنوان خانه خود و امدادگران را به‌عنوان برادران و فرزندان خود مي‌دانست، او را به نيكي مي‌شناسند. ذهن آشفته من و غم از دست دادن او بماند تا بعد از خاكسپاري شايد ناگفته‌هايی را مي‌بايست، گفت. ارادتمند: سعيد دفتري 13/9/1392

 

 

دیدگاه‌های دیگران

ا
ابراهیم توکلی |
مخالف 0 - 2 موافق
جناب آقای دکتر احمدی درود بر شما ، به باوران من هزاران نفر از مدیران امداد و نجات در کشور در مورد ایشان چنین نگاه اسطوره ای دارند ولی مانند من قلمشان ضعیف است و یا بهتر عرض کنم توانایی قلم شما را ندارند. خداوند ایشان را مورد رحمت واسعه خودش قراردهد و ما و شما را هم عاقبت به خیر کند
ع
علیرضا حکمت |
مخالف 0 - 1 موافق
جناب آقای دکتر احمدی سلام و آفرین بر شما . خیلی از زمان مرحوم دفتری نمی گذرد و شاید درست گفته باشند که از دل برود هر آنکه ..... ولی شما با زنده نگه داشتن یاد آن بزرگوار نشان دادید که هنوز در دیده بسیاری قرار دارد و لاجرم از دلها نرفته است .
ا
ابراهیمی |
مخالف 0 - 1 موافق
شخصیت هر انسانی در بر خورد با استا دفتری تغیر می کرد و ناخوداگاه تعظیم و احترام می ستا یم ان سبک و سیاق نگارش را کلما ت چون دانه ی تسبح زیبا در کنار هم شیوا و دلنشین چون اواز کبوتر با موسیقی میانی که خواندن ان به ارمش روح و روان می رسی خوش به مرامت که چرخاندی قلم را در وصف ان یار سفر کرده که سریش قلب عشاقان بود و سرها جمله در بان بدرود

تعداد بازدید :  530