| حسین شیرازی |
اگر فکر میکنید جانم را از سر راه آوردهام که اینقدر راحت بهش قسم میخورم، سخت در اشتباهید! خیلی هم جاندوست هستم؛ منتها از آنجا که گفتم شاید باور نکنید که این داستان واقعی است، مجبور شدم از جان گرانمایه مایه بگذارم. حالا کلاً قصه چیست؟ الان عرض میکنم. نمیدانم شما تا به حال سر صبح در ایستگاه صادقیه سوار مترو شدهاید یا نه. اگر نشدهاید، به خاطر این لطف خفیه الهی روزی صدهزار بار سجده شکر به جا آورید. اگر هم شدهاید که تسلیت عرض میکنم! البته بد هم نیست؛ چون ملت با مفهوم فشار قبر بیشتر آشنا میشوند! به محض بازشدن در قطار، سیل خروشان شهروندان چنان وارد واگن میشوند که گویی لحظه شکستن یک سد بزرگ و زیر آب رفتن یک شهر! و چنان بر سر یک صندلی رقابت میکنند که گویی رقابت بر سر پست مدیریت در ادارات دولتی! بگذریم. حرف من اینها نیست. باور کردن اینها هم که هنر نیست؛ اصلاً خودتان هر روز با تمام وجود لمس میکنید و آنچنان در واگن قطار چپانده میشوید که از فرط عدم توان حرکت، انگار همراه با بقیه مسافران وارد چالش مانکن شدهاید! اصلاً این چالش مانکن، در قطارهای متروی خودمان اختراع شد و به بقیه نقاط دنیا صادر شد! قوز بالا قوز این فشار جمعیت دستفروشهایی هستند که در عبور از ریزترین منافذ میان انبوه جمعیت مهارتی بیبدیل دارند. مثل روح از میان جمعیت عبور میکنند و سر و ته قطار را میپیمایند و در آن شرایط بحرانی تجارت هم میکنند. تازه بعضاً برنامه آکروبات و شعبدهبازی هم دارند! قصه ما هم درباره یکی از همین دستفروشهاست. هفته پیش در میان جمعیت، یکی از این دستفروشها مشغول فروش انواع و اقسام اجناس ازجمله بادکنک بود. وقتی از جلوی من رد شد، دیدم این بادکنکها شدیداً مورد توجه دخترکی قرار گرفت که همراه پدرش ایستاده بود. دخترک تا بادکنکها را دید، شروع کرد به اصرار به پدر که «بابا، بابا، بادکنک!» اما پدر که در حال صحبت با تلفن همراه بود، اصلاً به روی خودش هم نیاورد. دخترک هی کلهاش را به شکم گنده پدر میکوبید، با دست به پاهای او میزد، بالا و پایین میپرید، گردنش را 90 درجه به سمت بالا خم کرده بود و هی التماس میکرد و پدر عمداً چانه را بالا داده بود و چنان با تلفن حرف میزد که گویی تا به حال دختری نداشته و اصلاً نمیداند بادکنک چی هست. ثانیههایی بدین منوال گذشت و دستفروش هم ایستاده بود تا ببیند آخر میتواند بادکنکی بفروشد یا نه. اما از آنجا که هر فروشندهای مشتریاش را خوب میشناسد، او هم به این نتیجه رسید که این بابا بادکنک بخر نیست و نباید وقت گرانبها را بیش از این تلف کرد. خب تا اینجای قصه هم که عادی بود. اما نکته جالب این بود که وقتی دستفروش شوق دخترک به بادکنک و بیتوجهی پدر را دید، با یک عالمه بار در بغل و در میان آن همه جمعیت بهسختی خم شد و صورتش را نزدیک دخترک برد و به او گفت: «میدونی بادکنک مال چه جور بچههایی هست؟» دخترک جواب داد: «نه!» دستفروش گفت: «مال بچههای بد! تو که بچه بد نیستی؟!» این را گفت و رفت!
عجب صحنه تلخی! عجب صحنه شیرینی! سخنرانی پرشور یک روانشناس حرفهای هم نمیتوانست آنقدر در من اثر کند که رفتار این دستفروش ساده. غم نان، کور و کرش نکرده بود و در میان این روزگار سرد حواسش به نشکستن دل ظریف یک کودک هم بود! دست مریزاد ای دستفروش! دست مریزاد! (به جان خودم داستان واقعی بود!)