| فریبرز مسعودی |
همین چندی پیش بود که راننده یک پراید مسافرکش وقتی از سختی کار مسافرکشی سخن به میان آمد، گفت: «این اصلا شغل نیست ولی چه میشود کرد! من هم مثل خیلی از مسافرکشهای دیگر موقتا به این کار دچار شدم.» سپس ادامه داد: «کار اصلی من بسازوبفروشی است. (بگذریم که تا همین چندی پیش بسازوبفروشی قبح داشت). همین الان هم ۸ واحد آماده فلان جا دارم. اما دریغ از یک مشتری!» گفتم: «خانه گران است لابد، کسی نمیخرد.» راننده یا همان بسازوبفروش گفت: «خدا پدرت را بیامرزد. تو این مدت حتی یک نفر برای دیدن هم نیامده. قیمت کردن پیشکش! 6 ماه، یکسال تو خانه نشستم به امید اینکه خانهها را میفروشم، هم اموراتم میگذرد و هم اینکه درآمد آن را صرف یک کار و کاسبی دیگر میکنم که اینجوری اسیر رکود نشوم. تو این مدت هر چه اندوخته داشتم، خوردم. زن و بچه خرجدارد آقا. ناچار شدم با این پراید مسافرکشی کنم تا خرج روزمره را درآورم. حالا که به خودم آمدم دیدم یواشیواش شدم مسافرکش. چاره چیست؟» برای اینکه حرفی زده باشم، گفتم: «خب شما اشتباه کردید که همه سرمایهتان را در کار بسازوبفروشی گذاشتید. به قول سیاستمداران، آدم عاقل که همه تخممرغهایش را در یک سبد نمیگذارد.» راننده گفت: «کدام تخممرغ! کدام سبد آقا؟ اولا که شغل اصلی من بنایی بود. میدیدم کسانی که من برایشان کار میکنم و زحمت میکشم از قبل زحمت من و امثال من خانههایشان را میسازند و با سود چند برابر میفروشند و صاحب کلی سرمایه و ثروت میشوند. فکر کردم عوض اینکه برای دیگران کار کنم برای خودم کار کنم. یک تکه زمین در شهرستان داشتم، فروختم و کمی هم پسانداز از دوران رونق ساختوساز داشتم سر هم کردم و خانه کلنگیام را کوبیدم و شروع به ساخت کردم. چه میدانستم نوبت که به ما برسد، آسمان میتپد!» گفتم: «آنهایی که میبینی از قبل ساختوساز به آلاف و اولوفی رسیدهاند، سرمایه زیاد داشتهاند. الان هم که خریدوفروش خوابیده ککشان هم نمیگزد. بالاخره خانه که ارزان نمیشود. از خارج هم که وارد نمیشود. هر چقدر بماند با سود بالاتر از تورم میفروشندشان. تو هم غصه نخور بهموقع به سودت میرسی.» راننده گفت: «البته که حق با شماست. ما که شغلمان ساختوساز است نباید وارد این کار میشدیم.» جوانی که در کنج تنگ صندلی عقب پراید لمیده بود متلک راننده را گرفت و گفت: «آنهایی که این آقا میگوید بسازوبفروشی شغل اول که نه شغل دوم یا شاید سومشان است. اینها یک بخش سرمایهشان را در طلا و دلار، یک بخش را در خریدوفروش خودرو و بخشی را هم در بانک نگه میدارند و هر جا که بازار گرم بود، سرمایهشان را به آنجا کوچ میدهند.» چند لحظه سکوت شد. راننده چینی به پیشانی آفتابسوختهاش انداخت و گفت: «هوم! حالا دارد دستگیرم میشود اینکه میگویند همه تخممرغها را نباید در یک سبد گذاشت یعنی چی!» من و مسافرها منتظر بقیه حرف راننده بودیم ولی او چنان غرق کشفش شده بود که سکوت کرد. نزدیک تونل بودیم ولی ترافیک در ورودی تونل آنچنان سنگین شده بود که راننده ماشین ترمزدستی را کشید و همگی در سکوتی که بر پراید کوچک ما حاکم شده بود به فکر فرورفتیم. دستفروشها لابهلای ماشینها میلولیدند. تابلوی الکترونیکی نوشته بود: «تقاطع غیرهمسطح مسدود است.» فقط یک راه در برابر ما بود. ماشینها بهکندی بهراه افتادند. از دهانه تونل گذشتیم. پشت وانت نیسان آبیرنگی که جلوی ما بود، نوشته بود: «کاش زندگی دنده عقب داشت!»