[ مریم رضاخواه] بعضی قصهها با یک «سلام» شروع نمیشوند؛ با نگاهِ معصومی آغاز میشوند که میان جمع گم است، اما در دل، غوغایی از آرزو دارد. گاهی داستان زندگی یک کودک، نه در کتابها، که در لابهلای دفتر مشقش ورق میخورد؛ دفتری که ورق زدنش با دو دست ممکن نیست، چون دستها هنوز نیامدهاند. عباس، پسربچهای از دیار خاک و آفتاب، مهاجر کوچک یک روستای محروم در حاشیه اروندکنار، سالها فقط با چشمهایش آرزو کرد. با لبهایش نگفت که دستانش نیستند؛ نگفت که وقتی مادر نوازشش میکند، دلش میخواهد او هم دستی برای پاسخ داشته باشد. نگفت که شبها قبل از خواب، تصور میکند دروازهبان تیمی بزرگ است و توپها را یکییکی میگیرد، با دستانی که در رویا دارد اما در واقعیت نه. هیچکس اما نفهمید این رؤیا، چقدر برای او واقعیست. تا روزی که پایش به مدرسه قیام شاهدیه رسید. همانجا که معلمی با قلبی بیدار، قصه عباس را نه فقط شنید، بلکه باور کرد. همانجا که خانهای به نام «هلال» شد، پناه دلی کوچک، برای بازگرداندن چیزی فراتر از دست؛ عزت، رؤیا و لبخند. اینجا روایتی است از تلاقی مهربانی یک معلم، دغدغهمندی یک خانه هلال و معجزهای که از دل مردم برخاست تا امید را به دستهای کودکی بازگرداند که با تمام وجود، حق لمس زندگی را داشت.
بازگشت امید به دستان عباس
آن روز صبح، وقتی درِ کلاس سوم مدرسه قیام شاهدیه باز شد و کودکی آرام و کمحرف پا به کلاس گذاشت، هیچکس نمیدانست داستانی در راه است که پای دلهای زیادی را به بازی خواهد گرفت.
کودکی که با همهٔ کودکان دیگر فرق داشت؛ نه به خاطر چشمان معصومش، نه به خاطر لبخند خجالتیاش، بلکه به خاطر چیزی که نداشت: دستهایی که باید کتاب را ورق میزدند، باید توپ را میگرفتند، باید مادر را در آغوش میکشیدند.
عباس آمده بود؛ بیهیاهو، بیادعا، اما با دنیایی از آرزو که در قلب کوچک و صبورش جا خوش کرده بود. دنیایی که سالها در کوچههای خاکی اروندکنار پرسه زده و به رؤیای دستهایی سالم دل بسته بود.
ملکه میرجلیلی، معلم کلاس، همان لحظه که عباس را دید، چیزی در دلش لرزید؛ یک حس مادرانه، یک آگاهی بینام که گفت: این کودک، فراتر از درس و مشق، چیزی دیگر میخواهد. شاید دستی که بتواند مشق بنویسد، شاید دستی که بتواند رویاها را لمس کند.
خانم میرجلیلی هنوز هم روز اولیرا که عباس وارد کلاس شد، را فراموش نکرده است. به «شهروند» میگوید:« آن روز وقتی بچهها یکییکی وارد کلاس میشدند، نگاهم افتاد به پسربچهای آرام با چهرهای معصوم. کنار میز ایستاد و چیزی نگفت. چشمم به دستانش افتاد... یا بهتر بگویم، به جای خالی دستانش. عباس، کودک مهاجری از آبادان، دستانش را با خود نیاورده بود. بغضم را فرو خوردم. هیچ چیز نگفت، ولی همه چیز را فهمانده بود.»خانم معلم شب که به خانه برگشت، دلش پر بود از قصهای که نمیشد برایش نقطه پایانی گذاشت. قصه عباس را برای همسرش تعریف کرد؛ همسرش مدیری دغدغهمند در خانه هلال شاهدیه یزد است. او می گوید: «اینبار مسئله کلاس، ریاضی و املا نبود؛ مسئله دل بود. عباس، دستانش را کم داشت، اما لبخندش را نه. شاید می توانستیم دستهایش را به او برگردانیم»
از دل همان تصمیم ساده، جریانی شکل گرفت که عشق، تخصص، مهربانی و همت را کنار هم نشاند. خانه هلال شاهدیه آستینها را بالا زد، خیران دست به دست هم دادند، و جمعیت هلال احمر بستر معجزهای شد که قرار بود دستهای عباس را بسازد؛ نه فقط برای گرفتن کتاب یا توپ، که برای گرفتن فردا، گرفتن زندگی.
البته این نخستین بار نبود که خانم معلم به دغدغههای شاگردانش اهمیت میداد. او به بسیاری از دانشآموزان و خانوادههایشان که با مشکلات و بیماریهایی دست و پنجه نرم میکردند، کمک کرده بود تا شرایط تحصیلی بهتری را تجربه کنند. تلاشهای او نهتنها به بهبود وضعیت آموزشی آنها کمک کرده، بلکه نشان از عشق و تعهد عمیقش به آینده و رشد دانشآموزانش دارد. خانم معلم با همدلی و درک خود، روشنایی را در زندگی آنها به ارمغان آورده است.
هلال احمر همراه کودک آبادانی تا رسیدن به رویا
سعید جهاناندیش، مدیر خانه هلال شاهدیه یزد، به «شهروند»میگوید: « قصه عباس فقط یک دغدغه خانوادگی نبود؛ شد یک رسالت. خانه هلال جایی است برای روزهای سخت آدمها، جایی که دلها برای هم میتپد. همسرم با بغض از عباس گفت و من از همان روز شروع به پیگیری کردم. نمیتوانستم بخوابم. عباس به دست نیاز داشت، و ما به حرکت.» از همان فردا، خانه هلال شاهدیه همه توانش را پای کار آورد. پرونده پزشکی عباس تهیه شد، با مرکز توانبخشی جمعیت هلالاحمر تهران ارتباط گرفتند، خیران را پای کار آوردند. او میگوید: «ما برای اولین بار دست نذاشتیم روی پرونده، بلکه روی دل یک کودک دست گذاشتیم. همه چیز مهیا شد. حتی هزینه سنگین ساخت دست مصنوعی هم با کمک مردم تأمین شد. انگار عباس، فرزند همه ما بود.»
این بار خانه هلال شاهدیه، تنها مکانی برای آموزش امداد نبود؛ بلکه سنگر مهربانی شد. دل به دریا زدند؛ دستهای بیجان عباس باید به زندگی برمیگشت. به همت خانه هلال و پیگیریهای مداوم، عباس راهی مرکز توانبخشی جمعیت هلال احمر در تهران شد. جایی که دانش، فناوری و انسانیت در هم آمیخته بودند تا رؤیای کودکی حقیقت یابد.
دستانی هوشمند، به قامت کوچک عباس جان بخشیدند. دستانی که آرزوی دیرینه او ـ دروازهبان
شدن ـ را بال و پر دادند. خانه هلال شاهدیه با همراهی خیران، این مسیر را هموار کرد؛ همان خانهای که فلسفهاش کار از مردم برای مردم و به عشق خداوند است.روز بازگشت عباس به مدرسه، روزی متفاوت بود. وقتی با دستان نو، دستهای مادر، معلم و دوستانش را گرفت، اشک شادی در چشمان همه حلقه زد. عباس حالا دیگر نه تنها کتاب و دفتر را ورق میزند، که دروازهبانی چابک و امیدوار است. قصه او قصه هزاران کودکی است که هلال احمر، با نوری از امید، آیندهشان را روشن میکند.در دل این قصه، دستهایی که ساخته شد، فقط دست مکانیکی نبود؛ دست عشق بود، دست ایمان بود، دست زندگی بود.و عباس، با دستان تازهاش، برای معلمش نامهای نوشت؛ نامهای که بیشتر از کلمات، بوی زندگی میداد.جهان اندیش با لبخند میگوید: «ما فقط دنبال حل یک مسئله نبودیم، ما دنبال احیای یک رؤیا بودیم.»
عباس سه خواهر دارد که دو خواهرش از او بزرگتر هستند. شرایط اقتصادی بدی دارند مادر هر روز 12 ساعت کار می کند تا از پس مایحتاج زندگی بر بیاید. دخل و خرج با هم نمی خواند. در خانه استیجاری زندگی می کنند که هر سال مجبور هستند به خانه دیگری نقل مکان کنند.مدیر خانه هلال شاهدیه ادامه می دهد: «از زمانی که توانستیم با کمک هلال احمر و خیرین دو دست به عباس هدیه بدهیم تلاش کردیم تا بتوانیم سرپناهی برای این خانواده تامین کنیم. زمینی بگیریم تا به کمک خیرین آن را بسازیم. در این مدت تمام توان خود را گذاشتیم اما هر بار به دربسته خوردیم.»
آغاز دوباره با دستانی نو
مادر عباس سال ها دعا میکرد پسرش فقط یکبار، فقط یکبار، بتواند دستش را بگیرد. نه برای کمک، فقط برای یک نوازش. مادر عباس بغض کرده و به «شهروند» میگوید: «همه میپرسیدند عباس از حضرت عباس(ع) چه میخواهد، میگفتم: «فقط دست.» هر سال برای حضرت عباس موکب میزنیم، و شاید او بود که ما را به یزد و به دل خانه هلال رساند. هیچگاه فکر نمیکردم در شهری غریب، کسانی پیدا شوند که دلسوزانه پیگیر درمان پسرم شوند.»
«آقای جهاناندیش و همسرش فقط مدیر خانه هلال و معلم نیستند، فرشته هستند. ما را تنها نگذاشتند و در همه سختی ها کنارمان بودند. عباس دیگر فقط پسر من نیست؛ فرزند خانه هلال است.»
امروز عباس با دستان هوشمندی که برایش ساخته شده، دروازهبان کلاس است. همان آرزویی که بارها در ذهنش مرور کرده بود، حالا واقعی شده. او دفترش را ورق میزند، گل میگیرد، مینویسد و حتی برای خانم معلمش نامه مینویسد.
همکلاسیها از «دستهای قهرمان» میگویند و هر بار که عباس لبخند میزند، در دل خانه هلال نوری روشن میشود.آقای جهاناندیش با افتخار میگوید:«وقتی خانه هلال تأسیس شد، فکر نمیکردیم روزی، دست شویم برای پسری بیدست. اما شدیم. هلالاحمر یعنی همین؛ در روزهای سخت، پناه بودن. و عباس، برای من و همسرم، قصهای شد که هر روز در دلمان ادامه دارد.»
خانم معلم میافزاید: «من یاد گرفتم گاهی بزرگترین درسی که میشود به یک کودک داد، خودِ نوشتن نیست، بلکه امکان نوشتن است.»
و حالا در کلاس درس، کنار نیمکتی که زمانی سنگینتر از قامتش بود، پسری نشسته که از رنج عبور کرده و دستهایش را بازیافته. او حالا با دستانی تازه، آیندهای تازه میسازد و پشت او، خانهای است از جنس مهر، با سقف هلالاحمر.
امروز، عباس نماد هزاران کودکی است که اگر دستشان به حمایت برسد، میتوانند ایستاده، امیدوار و پرتلاش زندگی کنند. قصه او، بازتابی از مأموریت عمیق و مردمی جمعیت هلالاحمر است؛ جایی که توانبخشی فقط ترمیم جسم نیست، بلکه بازسازی امید، عزتنفس و رؤیاست.