مهدی یساولی- دبیر روایت نو| این توصیف ژوزف آرتور گوبینو درباره ایرانیان در کتاب «سه سال در ایران» شاید بتواند یک تصویر کلی و سرراست از ایرانیان در گذشته به دست دهد که چگونه زندگی را آسوده میگرفتند، از آن لذت میبردند و مشکلات را به هیچ میانگاشتند «من در هیچیک از نقاط جهان ملتی را ندیدهام که از لحاظ کنار آمدن با مشکلات زندگی بقدر ایرانیان فیلسوفمشرب باشد و دشواریهای جهان را به دیدة حقارت بنگرد و اغلب ایام زندگی را صرف تفریح نماید ... این ملت باهوش و ظریف برای هر مشکلی یک راهحل و برای هر کوچة بنبستی، یک گریزگاه پیدا کرده است». امروز از هر ایرانی که درباره گذشته خود، به ویژه روزگار کودکی و جوانیاش بپرسی، هر توصیفی که ارایه شود، به تهمایهای از افسوس نسبت به روزگار گذشته آمیخته است؛ این که زندگی گذشته بهتر بود و از ایندست تعبیرها. مردمان ایران، هر جا که از زندگی شخصی و اجتماعی سخن به میان میآید، معتقدند «زندگی گذشته راحتتر بود». بررسی این که «راحتی» یادشده از کجا سرچشمه میگیرد شاید موضوعی دامنهدار باشد؛ مگر میتوان از گذشتهای سخن راند که بهداشت فردی و همگانی، اصلا مطرح نبوده، شهرها نمایی زیبا نداشتهاند، خوراک و پوشاک به اندازه کافی در دسترس شهروندان نبوده، امکانات به معنای امروزی، اساسا معنایی نداشته است و البته بسیاری کمبودهای دیگر؛ آنگاه کسانی که خود، این کمبودها را بیان میکنند، موکدا بگویند «زندگی آن روزها راحتتر و بهتر بود». مگر میشود؟ پاسخهایی گوناگون به این پرسش میتوان داد؛ به ویژه از جنبههای علمی و محققانه. «روایت نو» اما در بخش تاریخ شفاهی خود برآن است به شیوهای دیگر، بیآن که زمینه داوری پدید آید، روایتگونه از زبان کسانی که «آن روزها» را تجربه کردهاند، تصویری به دست دهد. خواننده چنین توصیفهایی شاید خود بتواند پاسخهای مورد نظرش را از درون این توصیفها بیابد. گفتوگو با دکتر منصوره اتحادیه، استاد و پژوهشگر تاریخ بدینمنظور انجام شده است.
منصوره اتحادیه (نظاممافی) در سال ۱۳۱۲ خورشیدی در تهران زاده شده است. این تاریخنگار، نویسنده، ناشر و استاد دانشگاه، در سال ۱۳۵۸ از دانشگاه ادینبورگ انگلستان در رشته تاریخ دکترا گرفت و سپس در سال ۱۳۶۲ مدیریت نشر تاریخ شد. او پس از سالها تدریس تاریخ در دانشگاه تهران تاریخ، کتابها و مقالههایی بسیار در این زمینه نگاشت و منتشر کرده است. خاطرات تاجالسلطنه، آمار دارالخلافه تهران و خاطرات و اسناد حسینقلی خان نظامالسلطنه مافی و اینجا طهران است، از کتابها و پژوهشهای برجسته وی به شمار میآیند.
بررسی زندگی روزمره در گذشته، یکی از موضوعهای نو در حوزه تاریخ شفاهی به شمار میآید. شما به عنوان استاد و پژوهشگر تاریخ، در پژوهشها و نگاشتههای خود به بهرهگیری از دادههای تاریخ شفاهی اهمیتی بسیار دادهاید. آگاهی از زندگی روزمره گذشتگان، دادههایی بسیار در حوزههای همگانی و تخصصی بررسیهای تاریخی امروزه به ما وامیگذارند. گفتوگو با سرکار درباره زندگی و کودکی در روزگار گذشته، بر اساس تجربه شخصیتان از این دریچه انجام میپذیرد. تا آنجا که میدانم شما در نوجوانی ایران را ترک گفتید ...
من دوازده سالگی به اروپا فرستاده شدم. بچه بودم که رفتم!
خب تا دوازده سالگی به هرروی همه کودکی و بخشی از نوجوانیتان را در جامعه ایران گذراندید. میتوانید برایمان بگویید زندگی دختربچههای آن روزگار چگونه میگذشت؟
خب، خاطرههایی از آن روزگار به یادم مانده است! مهمترینهایش توصیههایی تربیتی و آموزشی بود که دایهها به دختربچهها میکردند؛ مثلا این که ننه، دامنات را پایین بکش پاهایت معلوم نشود، یا دولا نشو! خب آن زمان که دخترها شلوار نمیپوشیدند!
اینها را دایهها میگفتند؟
بله دیگر! آنها همواره از این داستانها و توصیهها میگفتند. بچهها امروزه خیلی راحتاند؛ یک جین میپوشند و هر کار که میخواهند میکنند. ما که از درخت میرفتیم بالا، داد و بیداد بود که بلا سرت میآید و چوب به پایت میرود. از این داستانها زیاد داشتیم.
بخشی از تربیت و وظیفه آموزش بچهها زیر نظر دایهها بود؟
بله. به ویژه دخترها! مثلا داستان دختری که میخواست به سن تکلیف برسد، مادرها خیلی مسایل را نمیگفتند؛ این بیشتر برعهده ننهها بود.
تاجالسلطنه، دختر عصیانگر و شورشی ناصرالدین شاه قاجار نیز در کتاب خاطراتاش، از این روش و نظام تربیتی به تفصیل انتقاد میکند؛ این که مادرها بچهها را به دایهها میسپردند و خود دخالتی در تربیت نمیکردند.
بله. همینگونه بود. ننه هر شب پهلوی من میخوابید. من اگر میخوابیدم ننهام نیز همانجا در اتاق با من میخوابید. این خیلی نزدیکی میآورد، مادرم که پهلوی من نمیخوابید؛ مگر زمانی که ناخوش میشدیم و مثلا شب تب داشتیم، پیش مادرم میرفتیم. ننه همیشه حضور داشت و خیلی هم نزدیک بود. دده هم پیشمان میخوابید. مثلا یادم است من و برادرم، هر دو سرخک گرفتیم. سرخک در روزگار قدیم، یک عارضه و بیماری بد و سنگین بود. اتاقی را تاریک میکردند و بچهها را آنجا میگذاشتند، چون جوش میزدند و وضعیتی بد داشتند. دده به آنجا میآمد تا ما را نگه دارد. دده خیلی قصه بلد بود و ما را آرام میکرد. برادرم به همین دلیل او را با روسری به تخت بسته بود که نرود و همانجا بنشیند [با خنده]! آنها واقعا محبت داشتند؛ هنگامی که در یک خانواده کار میکردند، دیگر عضوی از خانواده میشدند. محبتی که داشتند واقعا قلبی بود. این را واقعا حس میکردیم که همچون بچههای خودشایم. مادرم که مثلا با ننه دعوا میکرد، من طرف ننهام بودم. ننه یواشکی با منگفت میدانید خانم یک خانم بود و او هم فاطمه زهرا بود، اینها خانم نیستند [با خنده].
از صبح که زندگی روزانه آغاز میشد، شمایل زندگی شما چگونه بود؟
بازی دیگر، بازی! ما معلم در خانه داشتیم و درس میخوانیدم. درس مهم بود.
دستهجمعی درس میخواندید؟
بله.
عبدالله مستوفی نیز در کتاب «شرح زندگانی من» از مکتبخانههای شخصی و خانوادگی در روزگار کودکیاش در دوره قاجار یاد میکند.
بله، مثلا ما معلم خانگی داشتیم، یک عصمت خانم بود که همبازی کودکی مادرم به شمار میآمد. او پارهای آموزشها را میداد و برادرش نیز برای آموزش حساب و هندسه به خانهمان میآمد. مدتها با اینها درس خواندیم. یک معلم فرانسه داشتیم که مدتی با ما زندگی کرد. یک خانم لهستانی بود که در دوره جنگ دوم جهانی بود. این خانم از لهستانیهای مهاجر بود که در دوره جنگ به ایران آمده بودند. این البته تجربه زندگی من است! همه البته اینگونه نبودند.
بازی هم در کنار درس بود؟
بله. خیلی بازی میکردیم. ببینید! رسم و رسوم اما خیلی مهم بود. اگر عید میرسید، دیدوبازدید اهمیت مییافت. اگر محرم میشد، سنتهای آن را باید به جا میآوردیم. اگر ماه رمضان میشد، نیز روشی دیگر برای زندگی برپا بود. همه این سنتها و رسمها خیلی جدی بود. اگر یک بزرگتر میآمد ما باید حتما تعظیم میکردیم و جلوی او آرام میبودیم. میدانید! زندگی امروز خیلی بیقید و ازهمگسیخته شده است. روزگار کودکی ما ضابطه و قاعدهای ویژه داشت.
یعنی آن قاعدهها در روزگار کودکی شما برای بچهها اهمیت مییافت؟
بله. سنت مهم پنداشته میشد. مثلا یک ماه پیش از عید همه خانواده بسیج میشدیم شیرینی عید بپزیم؛ شیرینی که نمیخریدیم، باید میپختیم؛ اصلا امکان نداشت شیرینی بخریم، چون نبود. همه، خاله، عمه، دده و دخترش و فلان و فلان میآمدند. این رسمها و برنامهها برای بچهها جشن بود. بادامها را میچیدند و خیس میکردند، سپس پوستاش را گرفته، میخشکاندند. چه میدانم، هل میگرفتند و نشاسته آماده میکردند. همه چیز در خانه آماده میشد! مثلا یادم است همه تابستان را رب میپختند، نشاسته و لواشک درست میکردند، مربا میپختند.
فصل ترشی، برنامههایی ویژه داشت یا مثلا فلان چیز را خریده، خشک میکردند. اینها پدیدههایی است که اکنون دیگر وجود ندارند. نصف زندگی بچهها نیز با اینها همراه بود؛ لذت داشت، چون همه فرصتی برای شیطانیهای ما بود هم کمک میکردیم. عمه پدرم، پیرزنی بود که خانمباجی نام داشت. او که خانمی خیلی خوب بود با پسرش زندگی میکرد اما از پدر من مقرری میگرفت. ماهی یکبار با درشکه به خانه ما میآمد و چند شب میماند. ما هم نمیگذاشتیم برود. خانمباجی سید هم بود، میگفت کفشهای من جلوی پایم جفت میشود. ما هم بچه بودیم و همیشه منتظر میماندیم این را ببینیم. او متخصص خالگذاشتن روی نان نخودچی بود. یک پَر را در تخم مرغ میزد و روی نان نخودچی خال میگذاشت. بیچاره کار بیشتر هم از او برنمیآمد. اینها چیزهایی است که در ذهنام مانده است. دَلِگی ما بچهها هم در این میانه ماجراهایی داشت که گاه خرابی به بار میآورد. همواره حساب میکردیم سینی باقلوا را کجا میگذارند که ما برویم خردههایش را بخوریم. میدانید! زندگیها خیلی ساده بود. این منظره را یادم است؛ مادربزرگام قوطی شیرینی که میخریدیم، قدیم نخ داشت، چسب که نبود؛ نخ قوطی شیرینی را جمع میکرد و نگه میداشت ...
چرا؟
چون در همه چیز صرفهجویی میشد.
که شاید زمانی به کار آید؟
بله، هیچ چیز را دور نمیانداختیم. شیشه مربا خالی میشد، میشستیم برای مربای بعدی نگه میداشتیم؛ اینگونه نبود که بخریم و دور بیندازیم. مرغ در خانهها نگه میداشتیم که پوست هندوانه میخورد و تخم میگذاشت، گاو و سگ داشتیم که غذاهای مانده را میخوردند. زباله به اندازه امروز نبود اصلا؛ همه چیز مصرف داشت، مگر دیگر چه میشد که چیزی را دور میریختیم.
آموزشهایی که گفتید در خانه به بچهها داده میشد، بیشتر چه بود؟
تا زمان مدرسه همانها بود که گفتم. زمانی که مدرسه رفتم، جنگ دوم جهانی پایان یافت. مدتی کوتاه پس آن از ایران رفتم. خب، این البته خیلی استثنا بود. تا زمانی که ایران بودم مادرم میترسید ناخوش بشویم. تیفوس خیلی زیاد بود. مادربزرگام در بچگی تیفوس گرفته بود و خانواده میترسیدند ما هم بگیریم؛ بنابراین ما بیشتر در خانه بودیم ولی خب همانجا درس میخواندیم، هرچند فقط خواندن و نوشتن و حساب و زبان بود؛ چیز دیگر نمیخواندیم.
اهل خانه صبحها معمولا از چه ساعتی بیدار میشدند؟ به ویژه بچهها.
زود، خیلی زود! فکر میکنم هشت صبح همه صبحانه خورده بودیم. همه در ایران صبح زود برمیخاستند، شب هم زود میخوابیدند.
حتی اگر کاری نداشتند صبح باید زود بیدار میشدند؟
بله. زندگی همیشه بالاخره کارهایی داشت.
یادتان است صبحانهها چه بود؟
بله، کره و مربا، نان و پنیر و چای.
آن زمان هم چای شیرین در صبحانهها بود؟
بله، و نان و پنیر، چای شیرین و کره و مربا. زندگی در آن روزگار خیلی ساده بود! هیچ چیز عجیب و غریب در زندگیهای ما نبود. زندگی خانواده ما البته لوکستر داشتیم ولی لوکس عجیب و غریب نبود؛ مثلا اگر مربا و کره میخوردیم، معمول زندگی کارگر ایرانی نان و پنیر بود. چیزهای فرنگی چندان در میان خانوادهها نبود؛ لباس در خانه میدوختیم، کفش را کفاش برایمان میدوخت. لباس، کفش و کیف آماده نبود. تا خیلی وقت اینگونه بود. ارمنیها خیلی خوب کفش میدوختند. خانمها پیش آنها کفش میدوختند. دیگری، کیف میدوخت. همه وسایل خانگی بود و در خانه تهیه میشد. مثلا مادربزرگ من یک خانم داشت که خیاط بود. تابستانها برای مادربزرگام و ما لباس خنک و زمستانها پالتو میدوخت.
وعدههای غذایی همین سه نوبت مرسوم بود؟
ظهر ناهار میخوردیم، عصرانه هم بود و اهمیت داشت! ما که بچه بودیم وسط صبح و ظهر هم چیزی میدادند، به زور! میوهای یا خوراکی بود که معمولا گرسنه نمانیم. عصرانه هم حتما داشتیم مثلا ساعت چهار چیزی میخوردیم.
پارهای جهانگردان در دورههای گذشته در سفرنامههایشان روایت کردهاند که ایرانیها معمولا دو وعده غذا میخورند؛ یک صبحانه و یک شام، اما ناهار نمیخورند. زمان شما اینگونه بود؟
نه، نه! ما که سه وعده را داشتیم، حتما سر میز مینشستیم، غذا پخته، شام معمولا آبگوشت، شامی یا یتیمچه بود؛ گوشت کمتر بود ولی ظهر حتما پلو خورش مهیا میشد.
عصرانه چه بود؟
نان و پنیر و میوه مثلا هندوانه.
کودکیهای ما نیز عصرانه معمولا جزو جداییناپذیر وعدههای روزانه بود. حتما باید نان و پنیر و سبزی میخوردند.
بله، بچهها از مدرسه که میآمدند، خب گرسنه بودند.
بازیها و دیگر سرگرمیهایتان چه بود؟
ببینید! بازیها با توجه به امکانات زمانه بود، مثلا بالا رفتن از درخت و گردو کندن و چال کردن، جزو سرگرمیهای همیشگی در تابستان بود.
چرا گردو را چال میکردید؟
چون پوست آن دست را سیاه میکرد و هنگامی که چال میکردیم، زود میپوسید و دستهایمان دیگر سیاه نمیشد. بعد، شاتوت میکندیم و قورباغه میگرفتیم. قاشقک میانداختیم در لیوان که اینها دم درآورند و قورباغه شوند. سوسک پیدا میکردیم. عصرها هم برای پیادهروی و گردش به صحرا میرفتیم.
کجاها؟
شمیران به ویژه در تابستانها. به جالیزها میرفتیم و خیارهای کوچک میکندیم و میدزدیدیم؛ برای این که جالیز مردم بود دیگر! (با خنده).
خانه شما در آن زمان کجای شهر بود؟
ما در بچگی خیلی خانهمان را جابهجا کردیم. اول لالهزار بودیم.
همان باغ اتحادیه؟
بله. بعد پدرم یک خانه خرید که اکنون سفارت فلسطین است. سپس یک خانه از قوامالسلطنه خرید که اکنون انجمن حکمت و فلسفه در آن جای دارد. بعد عمارتی را خرید که امروزه سازمان انتقال خون در آنجا است. همواره جابهجا میشدیم.
ولی در شمیران باغ داشتید؟
بله.
تابستانها شمیران میرفتید؟
بله. خب خیلی رسم بود. خیلیها تابستان به روستا میرفتند. خانه ما رستمآباد بود؛ کامرانیه و فرمانیه و آنجاها. آن باغ هنوز هم هست.
آن زمان آنجاها همه روستا بودند؟
تمام روستا و مزرعه بود. شب صداي شغال ميآمد. ما عصرها میگشتیم. خرمن که میکوبیدند میرفتیم سوار خرمنکوب میشدیم، همچنین گاهی با درشکه به تجریش میرفتیم که میوه بخریم. تجریش نان قندی خیلی خوب داشت. اینها یادگاریهای بچگیهای من است.
آن زمان بچگیهای شما، برق که آمده بود؟
رستمآباد نه اما در شهر بله.
شبها هم برق داشتید؟
شبها هم برق گاهی میرفت ولی شمیران نفت بود، تلفن نبود و راه نیز خاکی بود. ما که میرفتیم، اصلا به شهر نمیآمدیم مگر این که دیگر چه خبر بود.
به مریضیهایی چون سرخک و تیفوس اشاره کردید. بچهها عمدتا چه ناخوشیهایی میگرفتند؟
ناخوشی خیلی زیاد بود. بچهها فراوان اسهال میگرفتند. یک ناخوشی میگرفتیم که زردهزخم میگفتند؛ این بیماری، تابستانها تنمان را زخم میکرد. نمیدانم عامل آن مگس بود لابد. دکتر هم اگر لازم بود به خانه میآمد. اصلا تا مدتها دکتر سرِ خانه میآمد اگر کسی ناخوش میشد. این رسم تا مدت ها برجا بود.
این اسهال که فرمودید عمدتا از آب میتوانست باشد.
حتما از آب بود،؛ ما یک جوی آب داشتیم که این آب خیلی جالب بود.
در باغ اتحادیه؟
نه در شمیران. این آب از قنات درمیآمد، سپس از باغ بیرون میرفت و دور باغ میپیچید و دوباره به باغ میآمد، سرانجام نیز دوباره میگذشت و به ده میرفت. آب نخستین بار که از باغ بیرون میرفت، گوسفندهایی که بیرون میچریدند، از آن آب میخوردند؛ همان آب به باغ بازمیگشت و ما مثلا با آن دندان میشستیم؛ آبی که مثلا گوسفندها پشکل در آن ریخته بودند! زندگیها خیلی ساده بود.
البته خب مریضی پیش میآورد!
بله دیگر، بیماریها نیز فراوان بود. تابستان همواره ناخوش میشدیم. آنتیبیوتیک که نبود، ناخوشیها طولانی میشد. بعد هم روشهای معالجه جالب بود؛ دکتر بچه که به خصوص نبود. دکترها نصف مقدار دوای آدمبزرگ را به بچه میدادند. پرهیزهای طولانی هم تجویز میکردند که خودش ناخوشی بیشتر میآورد. مثلا میگفتند این را نخور، آن را نخور و در برابر، یک سوپ آبزیپو درست میکردند که خود آن آدم را ضعیف میکرد و موجب میشد بیماری اولیه تا زمانی دراز بهبود نیابد.
وبا چه؟ در زمان کودکی شما وبا نیامد؟
نه، در کودکیهای من نبود. وبا در بزرگسالیام که بچههایم کوچک بودند آمد که میگفتند شبه وبا است وبا نیست. ولی وبا وبا است دیگر [با خنده]. ولی در بچگی من یادم نمیآید.
آخرین وبای بزرگ همان زمان جنگ یکم جهانی، پیش از از شما بود ...
بله، ولی بعد دیگر نیامد.
دخترها و پسرها با هم بازی میکردند؟
بله.
نمیگفتند بد است؟
نه، ما که بچه بودیم، تعدادمان زیاد بود. مثلا یک عده از فامیلهای مادرم که از آذربایجان فرار کرده بودند و از ترس روسها به تهران آمده بودند، بچههای آنها با ما زندگی میکردند. بچههای دهاتیها و البته فرزندان همین باغبان و آشپز و اینها بودند. همه با هم بازی میکردیم و گروهی بودیم. این البته در تابستانها بود. زمستان خب زندگی همیشه محدودتر بود. من با داییام که همسن بودم خیلی نزدیک بودم. شبها خیلی پیش ما میآمد یا من خانه آنها میرفتم. خانهشان یک سینمای کوچک خانگی داشتند که برای زمان بچگی مادرم بود.
همان که آپارات میگفتند؟
شاید، بله. فیلمهای چارلیچاپلین را میدیدیم. صامت هم بود و فقط تکان میخورد. هرچند کوچک بود و فقط تماشا میکردیم اما جزو مشغولیات جذاب بود. دوره جنگ دوم جهانی که ایران نیز ناخواسته درگیر و اشغال شد، ما خیلی بازی جنگی میکردیم؛ برای این که همواره صحبت از جنگ بود، به همین دلیل بازیهای ما هم جنگی میشد؛ جاسوسی و جنگبازی! نخستین فیلمهایی که در بچگی دیدیم خیلی بر من و همنسلانام تاثیر گذاشت. کی جادوگر شهر زمرد بود که وقتی برای بار نخست در یکی از سینماهای لالهزار دیدیم، خیلی خاطره برایم داشت. میدانید! بچهها امروز به اندازهای در تلویزیون میبینند که سینما اصلا برایشان جذابیت ندارد. شاید هم اصلا دوست ندارند به آن سالن تاریک بروند ولی برای ما عالمی بود. یکی این فیلم بود که خیلی تاثیر گذاشت، یکی هم فانتازیا. آن فیلم، یکی از سمفونیهای بتهوون، گمانام سمفونی نمره پنج به شمار میآمد که با کارتون درست شده بود. آن هم خیلی برایمان عجیب و غریب بود و خاطره و تاثیر گذاشت؛ خیلی! بزرگتر که شدیم با مادرم فیلم میرفتیم. آن زمان هم جنگ بود و فیلمهای جنگ را نشان میدادند. این دو فیلم را که دیدم بچهتر بودم و خیلی بر من تاثیر گذاشتند. در بازیهایمان گاه یکی مادر و یکی دکتر میشد ولی خیلی وقتها فیلم میدیدیم. مثلا دزد بغداد را در سینما دیدیم و آن را بازی میکردیم؛ من هم یکی از دزدها بودم. از درخت هم بالا میرفتیم، بالای دیوار هم راه میرفتیم، خیلی هم کارهای بد میکردیم، البته شیطانی دیگر! آخر دیوارها چینهای و پهن بود و یکی از کارهایمان این بود که بالای دیوار راه برویم. البته خیلی خطرناک بود.
خب طبیعتا در نبودِ سرگرمیها ...
بله، خودمان باید اختراع میکردیم. گلبازی سرگرمی مورد علاقهمان بود. یکی از کارهای من و داییام این بود که گل قلنبه کرده، در آن یک سنگ جای داده، میگذاشتیم در آفتاب خشک شود. اینها را سپس بالای پشت بام میبردیم و منتظر میایستادیم یک نفر بگذرد و از اینها به سرش بزنیم؛ خدا را شکر هیچگاه هم نخورد! مثلا نصف روزمان به درستکردن گل میگذشت. آن دنیا امروزه همچون خواب و خیال است، برای این که به اندازهای مشغولیت بچهها، تربیت بچه و توجه به او زیاد است که تفاوتی بسیار با روزگار گذشته دارد. آن زمان اصلا کسی توجه نداشت، فقط سر غذا مثلا مرتب میگفتند غذا بخورید، روی سفره نریزید، ته بشقابی نگذارید؛ در همین اندازه بود دیگر، یا این که سلام کنیم و با احترام خداحافظی بگوییم؛ دیگر بقیه روز کسی کاری نداشت، آزاد بودیم. البته دیگر با فانتزی زندگی میکردیم؛ خبری کوچک ممکن بود برای ما عالمی بشود.
مردم در آن زمان شبها زود میخوابیدند؟
بله، زود میخوابیدند؛ کاری نبود دیگر. بیرونرفتن چندان رایج نبود. گاهی یک میهمانی بود که آن هم زود تمام میشد. شبنشینی بود ولی علیالاصول ساعت 9 همه میرفتند بخوابند؛ کاری نداشتند!
اسباببازی داشتید؟
نه، میساختیم؛ با کهنه و چوب مثلا عروسک درست میکردیم و بزرگترها برایمان نقاشی میکردند. اسباببازیفروشی البته بود. یادم است بچگی ما خیلی دیگر فوقالعاده بود که یک عروسک به آدم بدهند. حالا این که ساخت کجا بود یادم نمیآید ولی ایرانی نبود، احتمالا فرنگی بود.
در منابع که میخواندم، یکی از هنرهای کلفتها و نوکرها را در این میدانستند که ممکن بود یکیشان اسباببازی خلاقانه ساده میساخت.
بله، چیزهایی میساختند. بود. عروسک برای دخترها و ماشین برای پسربچهها نیز بود. اسباببازیها کوکی بود. اخیرا به مغازه اسباببازیفروشی رفتم و گفتم آقا من یکی از آن ماشین کوکیها میخواهم؛ میخواستم برای نوهام بخرم. گفت خانم ماشین کوکی چیست! [با خنده]. آن اسباببازیها را کوک میکردیم، راه میافتادند. پدرم یک عروسک از آلمان آورد که شکل بچه نوزاد بود و خب ما تا آن روز ندیده بودیم. لاستیکی هم بود. اینقدر این عروسک را پسرها دکتر و دخترها مادر شدند و شستیم و معالجه کردیم و کتک زدیم که وارفت؛ دست و پایش اصلا ورآمد. ناماش هم عروسک لاستیکی بود، نامی دیگر نمیگذاشتیم. این دیگر خیلی مثلا نوظهور بود.
خانوادهها در روشهای تربیتی بچهها به ویژه دخترها اصولی ویژه داشتند؟ مثلا مسایل مذهبی را زود یاد میدادند؟
ببینید در خانواده ما چیزی که من احساس کردم، این بود که خیلی زود گفتند تو دختری!
یعنی بر جنسیت تاکید داشتند؟
بله، خیلی زود. برای این که بعد از من پسر بود، داییام بود و بچههایی که گفتم از تبریز آمده بودند پسر بودند. این که خیلی زود متوجه شدم من دخترم! ننهام نیز بر این دریافت بیشتر این مساله کمک میکرد؛ مثلا میگفت ننه، دختر این کار را نمیکند، آن کار را نمیکند.