شماره ۲۰۰۲ | ۱۳۹۹ يکشنبه ۸ تير
صفحه را ببند
معامله

جابر حسین‌زاده طـــنــزنـویــس

واقعیت اینست که این همه دیدگاه اقتصادی و مرامنامه کاری و این چیزها که آدمیزاد در طول تاریخ برای خودش خلق کرده، آخر سر می‌رسد به این جمله ساده که «هر کس چقدر حق دارد غذا بخورد؟» اما از آنجا که بشر با خودش رودربایستی دارد و از همان بدو تاریخ توی گوشش خوانده‌اند که تو با باقی حیوانات فرق داری، روی دیوار غار نقاشی می‌کشی و روی دو تا پا راه می‌روی و خلاصه از بس از این جور هندوانه‌ها گذاشته‌اند زیر بغلش؛ رویش نمی‌شود ساده حرفش را بزند و برای همین مجبور شده چندین قرن برایش لفاظی کند و لاطائلات ردیف کند پشتِ هم و آخر سر هم بماند توی این همه تنوع نظر و بعد از این همه سال تمدن و پیشرفت، باز هم معلوم نشود که بالاخره هر کس چقدر حق دارد غذا بخورد؟
اولین مواجهه من هم با اقتصاد خوردن مربوط می‌شود به ناهارهای یکی از تعطیلات تابستانی که قرار بود غذای سیردار مدهوش کننده رشتی با پلو کته شفته و کولیِ شور و زیتون پرورده بخوریم و این را دیگر همه می‌دانند که کمیت همچین غذایی که حتی مغز هم برایش پیام سیری به معده نمی‌فرستد از همه چیز مهمتر است حتی از کیفیت.
 اما مشکل اینجا بود که مامان برای من و پسردایی و پسر خاله‌ام به یک اندازه برنج می‌ریخت و منطقم می‌گفت اشکالی در کار هست. بابا معترض می‌شد که این بچه جرم و حجمش دو برابر این دوتای دیگر است باید برایش دو برابر برنج بریزی تا سیر بشود. دایی اما معتقد بود، همه باید به یک اندازه غذا گیرشان بیاید بدون توجه به اندازه و قد و وزن و کلاس. بابا طرفدار اقتصاد آزاد بود که توی آن هر کس به اندازه توانایی‌هایش گیرش می‌آید و دایی اصرار داشت به هر سه بچه باید به یک اندازه غذا برسد.
این وسط پسر دایی هم از آن ننرهایی بود که همیشه پشت بابایشان درمی‌آیند و یک چیزهایی هم یاد گرفته بود بلغور کند تا توی جمع عزیز بشود. مثلا راه به راه وسط بازی به ماها می‌گفت اسکلت، در حالیکه ماها فحش روال‌مان خر و گاو و احمق بود. یک اسکلت از دهانش بیرون می‌آمد و دایی از آن طرف خانه نیم ساعت قربان صدقه‌اش می‌رفت.
جدال دایی و بابا به جایی نمی‌رسید و این بود که فهمیدم باید خودم با ذینفعان ماجرا ساخت و پاخت کنم. به جای اعتراض کردن تصمیم گرفتم معامله کنم. اینجوری که قبل از ناهار نفری یک تیله سه پر به پسردایی و پسر خاله می‌دادم و غذاهایمان را برمی‌داشتیم می‌رفتیم توی اتاق و هر کدام نصف پلویشان را خالی می‌کردند توی بشقاب من. بعد از ناهار هم گلهای قالی را می‌گذاشتیم به جای چاله تیله و بازی می‌کردیم و طبق معمول من می‌بردم و تیله‌هایم را پس می‌گرفتم. وقتی آن حجم دلپذیر و نفس‌گیر از پلوی شفته و باقلاقاتق را می‌چپاندم توی دهانم و به وقت مقتضی سه تا زیتون پرورده هم اضافه می‌کردم به ترکیب، فکر می‌کردم به مامان و بابا و دایی که عمرشان پای حرف زدن و اثبات نظریات خورد و خوراکیشان تلف شد.

 


تعداد بازدید :  287