[یاسر نوروزی] قرارمان را پذیرفت. نهتنها پذیرفت که میزبانمان بود. خانهای نقلی و دنج در اکباتان، حتی ما را به اتاق کارش برد. «ر. اعتمادی» آنقدر مهربان و صمیمی از زندگیاش میگفت که گمان کردم قصهای شبیه به قصههای «ر. اعتمادی» را میشنوم. از محل تولدش گفت، درباره مدرسه، ایام روزنامهنگاری و شهرتی که قدم به قدم جان میگرفت و شمایلی در هیبت یک نویسنده ماندگار میساخت. به مادرم گفتم امروز خانه «ر. اعتمادی» بودم، میشناخت. به دوستم گفتم شناخت و به مادربزرگم که گفتم، گردوخاک خاطرات از یادرفتهاش را کنار زد و جوانیاش را در آثار
«ر. اعتمادی» دوباره یافت. او در واقع حالا به جایگاهی رسیده که دیگر شاید حتی خودش نیست، چون فارغ از شخصیت نویسندگی، تبدیل شد به هویتی که جاری در تاریخ ادبیات معاصر ماست. برای همین در این گفتوگو برگشتیم به ابتدا تا هم از «گور پریا» بگوید، هم «دختر خوشگل دانشکده من»، «تویست داغم کن»، «شب ایرانی»، «ساکن محله غم»، «عالیجناب عشق» و... برای همین این گفتوگو کمتر شبیه شد به گفتوگو با «ر. اعتمادی»؛ شد شبیه داستانی دیگر از
«ر. اعتمادی». این گفت وگو به مناسبت انتخاب اودر میان صد چهره قرن اتفاق افتاد؛ چهره هایی که می توانید معرفی آنها را در ویژه نامه امسال «شهروند» بخوانید.
اگر تمایل داشته باشید از روزهای کودکی شروع کنیم؛ چون میدانم که از همان ابتدا اهل مطالعه و کتاب بودید و در جایی که دسترسی اندکی به امکانات مطالعه بود، شما با تلاش و پیگیری زیاد سعی میکردید خودتان را در فضای مطالعات و اخبار روز قرار بدهید.
بله. من در یکی از شهرهای جنوبی استان فارس در سال 1312، به نام لار متولد شدم. لار البته یک شهر قدیمی و تاریخی است و حتی شناسنامهاش را به عصر هخامنشی هم میرسانند، اما زمانی که من متولد شدم، هنوز حتی از تغییراتی که پس از سال 1308 یا 9 که در ایران شروع شد، در لار خیلی کم بود. چون خیلی دوردست بود. شهری بسیار دوردست با 15هزار نفر جمعیت. تنها یک دبستان ابتدایی درست با رسیدن من به سن 7سالگی افتتاح شد. یک درمانگاه داشتیم و یک پارکی درست شده بود به نام باغ ملی و خوب آرامآرام مردم با تحولات جدیدی که در پوشش و نوع زندگی و رفتن به ادارات و کسبوکار و اینها هم آشنا میشدند. خوشبختانه پدر من یک عنصر پیشرو و پیشگام بود، و من یادم هست که وقتی 5 یا
6 سالم بود، پدر من یک گرامافون خرید.
آن زمان گرامافون برای همه در دسترس نبود و گمان کنم کالای لوکسی به شمار میرفت؛ آن هم در منطقه شما.
در شهر لار دو گرامافون بود؛ یکی متعلق به عمدهالتجّار لار بود و یکی هم به پدر من که خب یک کاسب بود، ولی چیزی که جالب است این است که من یادم هست مرتب از پدرم میپرسیدم چه چیزی دارد توی این میخواند؟! پدرم میگفت یک عروسک است که دارد توی این میخواند! و من مرتب دست میبردم آن زیر که این عروسک را پیدا کنم (خنده). تشنه نوعآوری و آگاهی بودم.
آنجا کتابفروشی هم بود؟
در شهر ما فقط یک کتابفروشی وجود داشت به نام «مروّج» که حدود 20 یا 30 جلد کتاب داشت؛ کتابهای بسیار قدیمی. آن موقع پول من نمیرسید که کتاب بخرم اما میرفتم درِ خانههای مردم را میزدم و میگفتم کتاب دارید به من امانت بدهید بخوانم و به شما پس بدهم؟ و چون شهر کوچک بود و همه پدرم را و خودم را میشناختند، کتاب به من میدادند. این علاقه به کتاب، از 7سالگی هم در من پیدا بود. همان زمان که دبستان رفتم و از کلاس دوم، سوم متوجه شدم که شوق خواندن دارم و دلم میخواهد مدام بخوانم و بعد بنویسم. یادم هست کلاس چهارم یا پنجم ابتدایی بودم که معلم انشا وقتی من انشایم را خواندم، از من گرفت و چیزی هم نگفت. (با خنده) من حتی فکر کردم بابت اینکه بد نوشتهام، مجازات میشوم، اما یکماهی گذشت و دیدم همان معلم آمد سر کلاس و یک کتاب جایزه برای من آورد که از تهران فرستاده بودند؛ خاطرم هست درباره انشانویسی بود.
نویسندهاش را یادتان هست؟
سلیم نیساری بود.
چقدر خوب به خاطر دارید!
همه اینها در مغزم حک شده است. به هرحال من ششم ابتدایی را که تمام کردم، به اتفاق خانواده یعنی در 12سالگی کوچ کردیم و آمدیم تهران؛ و این شانسی بود برای من که به محیطی بزرگتر بروم. من حتی سراغ کسانی را که از شیراز میآمدند لار، میگرفتم و میگفتم شیراز چگونه است؟ سینما که میگویند، چیست؟ و حتی برف چیست؟
برف چرا؟!
چون در شهر ما فقط باران میآمد؛ گرمسیر شدید بود.
کسانی که سینما رفته بودند، چطور آن را برایتان توصیف میکردند؟
یادم هست یکی از بچهها که رفته بود شیراز و سینما هم رفته بود، وقتی از او پرسیدم سینما چگونه بود، گفت سینما جایی هست که باران میآید ولی آدم خیس نمیشود. (خنده) برای همین برایم خیلی جالب بود که بروم سینما را ببینم. موقعی که جلوی خیابان ناصرخسرو (آن موقع جلوی گاراژ قم بود) از اتوبوس پیاده شدم، اولین حرفم به پدرم این بود که مرا ببرد سینما! خندید و گفت حالا وسط هفته است، جمعه که بشود میبرم. خانوادهها آن موقع جمعهها میرفتند سینما و جمعه بیتابانه منتظر بودم که بروم و سینما را ببینم.
چه سینمایی رفتید؟
سینمایی که رفتم اسمش رکس بود در لالهزار که آن موقع مشهورترین سینما بود. از آنسال تا حالا من علاقهمند سینما هستم. یعنی هروقت فرصت پیدا کنم، حتما فیلم میبینم، حتما سریال میبینم؛ چون به هرحال نوعی داستاننویسی است. بسیاری امروزه به من میگویند که پاورقی چرا مُرده؟ من میگویم پاورقی نمرده. پاورقی در سریالهای تلویزیون آمده؛ سریالهای تلویزیون همان پاورقی دیروز نسل ما بود. و به هرحال پدرم اسم من را نوشت در دبیرستان نوبنیادی به نام «مروی» که در کوچه مروی کنار خانه ما بود، نزدیک خانه ما بود. خاطرم هست کلاس دوم دبیرستان که بودم، چون اسمم هم با الف شروع میشد، معلم انشا آمد اول مرا صدا کرد که بیا انشایت را بخوان. وقتی انشایم را خواندم، هم بچهها دست زدند و هم دبیر. این دبیر اسمش آقای حیدریان بود که بعدها رفت انگلستان آنجا استاد شد و بسیار دبیر قابلی بود. وقتی استعداد مرا دید، بلافاصله یک لیست از کتابهایی را که باید بخوانم، به من داد و گفت اینها را بخوان. بعد از مدرسه مرا میبرد به خیابانها، میگفت تو باید اجتماعت را بشناسی، آدمها را بشناسی، جامعه را بشناسی. و حتی یادم هست یک روز دست مرا گرفت و برد به قلعه؛ شهر نوی معروف. گفت اینجا را هم باید ببینی.
کتاب «ساکن محله غم» از همینجا درآمد. درست است؟
بله، من داستان «ساکن محله غم» را با رفتن به آنجا نوشتم.
از چه سالی برای روزنامهها شروع به نوشتن کردید؟
از سال سوم دبیرستان دیگر گهگاهی برای روزنامهها مقاله مینوشتم ولی نمیرفتم دفتر روزنامه.
چرا؟
میترسیدم ببینند بچه کوچکی هستم و قبول نکنند. یادم هست دو تا از مقالههای من در روزنامهای به نام ساسانی چاپ شد که برایم نوشتند بیا دفتر روزنامه و من نرفتم! (خنده) همان زمان، یعنی از سال سوم دبیرستان، مدارس و جامعه ایران و دانشگاههای ایران گرفتار یک جهش سیاسی شدند؛ دوره ملیشدن صنعت نفت و حضور دکتر مصدق و... من آن زمان علاقهمند به جبهه ملی بودم. چون خانواده من خیلی ملیگرا بودند. پدر من فوقالعاده ملیگرا بود و این به نوعی در خون من بود.
فعالیتی هم در آن سالها داشتید؟
مبارزات سیاسی من در دبیرستان خیلی شاخص بود، یعنی من جزو دانشآموزهایی بودم که بسیار معروف شده بودم و در تمام افتوخیزهای آن روزها، جنگ بین چپ و راست، بین ملّیون و حزب توده، همه اینها شرکت داشتم. من تقریبا با حوادث سالهای 28 تا 32 همگام بودم. در تمام تظاهرات شرکت میکردم، فعالیت میکردم، عشق عجیبی داشتم که انگلیسها را از کشور بیرون بکنیم و از مصدق بسیار حمایت میکردم. من اتفاق 28 مرداد 1332 را دیدم و در خیابانها بودم. عجیب بود که همه مردم توی خانه رفته بودند و نشسته بودند. من شاهد بودم. حتی آنقدر برایم عجیب بود که چرا مردم نمیآیند در خیابان و مقابله بکنند؟! یک دوچرخه لکنتهای داشتم، سوار میشدم و میرفتم درِ خانه دوستانم و آشنایانم را میزدم که آقا بیایید در خیابان! نمیآمدند.
تعبیر خودتان از این عقبنشینی چه بود؟ چرا نیامدند؟
حس کردم مردم خسته شدهاند. دو سهسال تظاهرات مداوم، هر روز توی خیابان تظاهرات، زدوخورد، مغازهدارها از ترس جمعیت، مرتب کرکره را میکشیدند پایین و میکشیدند بالا. همان زمانها بود که من با دیدن این بازیهای سیاسی، حس کردم از سیاست خوشم نمیآید. یک نوع دلزدگی پیدا کردم.
شما اواخر دهه30 و در دهه40 یکی از چهرههای روزنامهنگاری ایران بودید؛ چه با گزارشها و چه با داستانهایتان. این موفقیت از کجا شروع شد؟ مثلا کدام گزارش بود که خیلی دیده شد؟ اصلا نام «ر. اعتمادی» از کجا سر زبانها افتاد؟
من در کار نویسندگی و روزنامهنگاری خودم را مدیون مرحوم عباس مسعودی میدانم. من در بخش شهرستانهای اطلاعات بودم. حدود سهسال در این بخش شهرستانها کار کردم. گزارشهای مهمی که در شهرهای مختلف اتفاق میافتاد، گزارش میکردم و از همان موقع آرامآرام اسمم بهعنوان «ر. اعتمادی» داشت در روزنامه جا میافتاد، مخصوصا گزارشهایی که راجع به حوادث مهم تهیه میکردم. فقط یکی از آنها را بگویم این است که در شهر خودم «لار» زلزله اتفاق افتاده بود. خوب طبیعی بود که از تهران خبرنگار کیهان و اطلاعات میرفتند. آن موقع ما رقابت خبری وحشتناکی بین این دو روزنامه داشتیم. آقای مسعودی مرا خواست گفت تو خودت اهل آنجا هستی، برو گزارش تهیه کن. حالا کاری نداریم که ما در رقابت، خبرنگار کیهان که آمد، در شیراز، از هواپیما جا گذاشتیم و خودم را رساندم به لار. فامیلها هم بلافاصله دور من جمع شدند و کمک کردند که من کوچهها و جاهایی را که فرو ریخته و آدمهایی را که کشته شده، بررسی کنم. من در بازگشت یک سلسله گزارش راجع به این زلزله نوشتم که این زلزله حدود هزار کشته داده بود. زلزله وحشتناکی بود. خانههای شهر هم بیشتر گِلی بود و فرو ریخته بود. این گزارش آنقدر تأثیرگذار بود که یک روز دیدم آقای مسعودی مرا به اتاقشان صدا کرد. دیدم آقای دکتر خطیبی که دبیرکل سازمان شیر و خورشید سرخ بود، هم آنجاست. آقای خطیبی مرا میشناخت، چون من گزارشهای زلزلههای مختلف رفته بودم. آقای خطیبی به من گفت که اعتمادی، این 400هزار تومان به خاطر نوشتههای تو آمده. آن زمان این مبلغ را اگر به معادل امروز حساب کنید، مبلغ بالایی بود. گفت این مبلغ با قلم تو آمده، شهر هم شهر خودت است، زادگاهت هم همینجاست. بگو ما آنجا چه کار بکنیم؟ گفتم یک مدرسه حرفهای صنعتی آنجا باز کنید. گفت فکر بسیار عالی است. گفتم الان آنجا طوری هست که اگر آنجا چراغ پریموس کسی خراب بشود، کسی نیست درست کند؛ یک مدرسه صنعتی باز کنید. این مدرسه صنعتی از آن سال، از سال 44، 45 دارد کار میکند تا همین الان. بعد از آن دیدم سازمان شهرستانها برایم کافی نیست. میدانید که قدیمیترین مجله منظم هفتگی، «اطلاعات هفتگی» است. «اطلاعات هفتگی» از سال 1320 به سردبیری آقای شهیدی شروع به کار کرد و تا امروز هم ادامه دارد، ولی خب تشکیلاتش کوچک بود، خودش خبرنگار نداشت و از خبرنگاران روزنامه استفاده میکرد. من پیشنهاد کردم به آقای مسعودی که من بشوم خبرنگار ویژه «اطلاعات هفتگی» و ایشان تأیید کردند و من رفتم. در واقع «اطلاعات هفتگی» بود که «ر. اعتمادی» را ساخت. سردبیر اول هم آقای انور خامهای بود که جزو 53نفر معروف، ولی زود انشعاب کرده بود از حزب توده؛ آدمی وطنپرست و آگاه بود. او وقتی استعداد مرا در تهیه گزارشها دید، میدان را برای من باز کرد. ایشان بعد از هفت هشتماه که سردبیر «اطلاعات هفتگی» بود، برای ادامه تحصیل رفت اروپا. بعد آقای دیگری به نام منوچهر سعیدوزیری شد سردبیر اطلاعات که قبلا سردبیر روزنامه بود. بعد آمد شد سردبیر اطلاعات. ایشان بهخصوص خیلی مرا تشویق کردند و کارهای مرا خوب پرزنت کردند و دیگر من شدم «ر. اعتمادی».
تا این زمان هنوز داستان ننوشته بودید؟
تا زمان «اطلاعات هفتگی» من هرگز فکر نکرده بودم که داستان بنویسم و در عمرم مطلقا داستانی ننوشته بودم. «اطلاعات هفتگی»، هر هفته وسط مجله یک داستان کوتاه داشت. آدمهای بسیار معروف داستان کوتاه در آن مینوشتند. نمیدانم چه اتفاقی افتاد، یک روز با خودم گفتم چطور است من هم یک داستان کوتاه بنویسم. ناگهان یاد دوره خدمت افسری وظیفهام افتادم که در آستارا بود. در جنگلهای آستارا من عاشق شدم. هر روز میرفتم جنگل گردش میکردم میدیدم عاشق یک دختری شدم و داستانی داشت. من این داستان را نوشتم. اسمش را هم گذاشتم «گور پریا» اما هرگز فکر نمیکردم سردبیر مجله بپسندد. چون غولهایی آنجا داشتند داستان مینوشتند. برای اینکه به قول معروف آبرویم جلوی بقیه هیأت تحریریه نرود، یک روز صبح زود آمدم داستان را گذاشتم روی میز سردبیر که هنوز نیامده بود و آمدم بیرون؛ به هیچکس هم نگفتم. سه هفتهای از این ماجرا گذشت دیدیم که نه، خبری نیست؛ گفتم حتما خوشش نیامده، پاره کرده و انداخته در سبد. آن زمان آقای ارونقی کرمانی که بعدا ایشان هم جزو نویسندگان درآمدند، معاون فنی مجله «اطلاعات هفتگی» بود؛ نه داستان مینوشت نه چیزی. بعضی مطالب را از روزنامههای ترکی استانبولی ترجمه میکرد و میگذاشت آنجا، ولی در امور فنی کار میکرد و سردبیر مطالب را به ایشان میداد که ببرد چاپخانه و اداره کل. یک روز از من پرسید اعتمادی تو داستان نوشتی؟ گفتم هیچی، آبروی من رفت! گفتم بله... گفت که این هفته چاپ میشود. اصلا فکر میکردم بمب اتم خورده توی سر من! برایم باورکردنی نبود که من برای اولینبار در عمرم بدون تمرین، یک داستان کوتاه نوشتهام و وسط مجله «اطلاعات هفتگی» در کنار نام بزرگان چاپ بشود.
«گور پریا» اولین قدمهای شما در رسیدن به شهرت در داستاننویسی بود. بعدها همین داستان در کنار داستانهای دیگر در کتابی منتشر شد و فکر میکنم مجموعهای متشکل از هفت هشت داستان از شما چاپ شد.
بله. بعد از استقبال از «گور پریا»، 6 داستان کوتاه دیگر نوشتم که آنها هم همه وسط «اطلاعات هفتگی» چاپ شدند. مجموعا شد هفت داستان که همه اینها سوژههای واقعی بود و تحت عنوان «دختر خوشگل دانشکده من» منتشر شد. خیلی هم از آن استقبال شد. من آن موقع دانشکده علوم اجتماعی میرفتم و ضمن اینکه روزنامه کار میکردم، دانشگاه هم میرفتم. میدانید که آن زمان معروف بود به دانشکده ادبیات، دانشکده گل و بلبل است و خوب زیباترین دخترها آنجا درس میخواندند (خنده)، عاشقترین پسرها هم آنجا درس میخواندند؛ ادبیات بود دیگر... ماجرا این بود که دختری فوقالعاده زیبا آنجا بود که تمام دانشجویان پسر برایش میمُردند. من قصه این دختر را نوشتم و عنوان کتاب هم شد «دختر خوشگل دانشکده من». این نخستین کتاب من بود.
قدم بعدی رفتن به سمت رماننویسی بود؛ «تویست داغم کن». این رمان هم خیلی بین جوانها اقبال پیدا کرد. ماجرای نوشتن این رمان را میگویید.
آن زمان، سالهای 38، 39، 40 دوره جدیدی از نهضتهای جوانانه در کل جهان به وجود آمده بود. بیتلها مخصوصا اروپا و آمریکا را مسخر کرده بودند. گروههای موزیک درست شده بود. جوانها هیپی شده بودند. نهضتهای مختلف هیپی و هیپیسم و اینها... جوانها بلند میشدند میرفتند تبّت که مثلا با عرفان تبّتی آشنا بشوند. انواع رقصها میآمد، تویست میآمد، چاچا میآمد، انواع و اقسام اینها... بنده هم یک جوان 23، 24ساله و جزو شلوغهای تهران هستم؛ خبرنگار هم هستم. میدیدم تحولی دارد در افکار جوانها به وجود میآید و تصمیم گرفتم این را به شکل یک داستان بلند بنویسم.
حالا چرا این اسم را گذاشتید؟ «تویست داغم کن»...
چون آن موقع رقص تویست مد شده بود، اسم کتابم را گذاشتم «تویست داغم کن». وقتی که این کتاب منتشر شد، آن موقع تیراژ کتاب 2هزار تا بود و یکسال هم حدودا در کتابخانهها میماند اما این کتاب در یک هفته 5هزار نسخه فروش رفت و نایاب شد. دوباره 5هزار نسخه و دوباره 5هزار نسخه، اصلا همه نویسندگان و (میخندد) اهل کتاب و حتی گروههای سیاسی مقابل من موضع گرفتند. بعد شروع کردند کوبیدن! من تصمیم گرفتم که خودم بروم به یک مجله سنگین ادبی و بگویم که آقا این کتاب مرا بخوانید؛ اگر اثر خوبی نیست، انتقاد کنید یا اگر خوب است، تأییدش کنید. رفتم مجله «راهنمای کتاب» که آقای دکتر افشار سردبیر آن بود. ایشان این کتاب را دادند به آقای دکتر اقتداری که ایشان هم وکیل دادگستری بود، هم محقق ادبی. کتابهای خلیجفارس و اینها، یکی از منابع معتبر ایشان است. ایشان 17 صفحه راهنمای کتاب راجع به «تویست داغم کن» نوشتند و تأیید کردند. در چه زمانی؟ زمانی که کتاب به چاپ هفتم رسیده با تیراژ 12هزار نسخه. یعنی این کتاب یک تحول و یک حرکت ایجاد کرد. جوانها برای اولینبار حرفهای خودشان را به گوش مردم رساندند. این مهم بود. چون جامعه ایرانی همیشه به جوان میگوید ساکت! بنشین حرف نزن، بزرگها دارند حرف میزنند. ولی حالا دنیا عوض شده بود. نهضتهای جوانانه در دنیا شکل گرفته بود و ایران هم نمیتوانست خارج از این مسأله باشد و من همه اینها را در داستان «تویست داغم کن» آوردم. این «تویست داغم کن»، در شهرت من واقعا تأثیر زیادی داشت.
بعد از آن همچنان تا سال 59 کتابهای شما با تیراژهای بالا چاپ میشد. درست است؟
چاپ میشد. البته از 58 شروع کردند به قاچاقی چاپکردن. من خودم میآمدم خیابان میدیدم فلهای کتابهایم را روی هم ریختهاند. یعنی مردم بعد از آن فرونشستن هیجان انقلابی دوباره برگشته بودند به زندگی؛ رمان میخواستند؛ و رمانهای من که آشنایشان بود. من در خیابان میدیدم و همینطور مردم میخریدند. بعد از سال 59 آرامآرام دیگر قدغن شد؛ شروع کردند قاچاقی چاپکردن. یعنی حق نویسنده را دادند به قاچاقچیها. قاچاقچیها از چاپ کتابهای من میلیاردر شدند، من با روزی 10تومان زندگی میکردم! با روزی 10 تا تکتومانی! چون وقتی از «اطلاعات» درآمدم، پسانداز نداشتم. ولی اینها همه پروار شدند (خنده). یادم هست یک روز در این خیابان انقلاب میرفتم، دیدم کسی بغل گوش من آمد و گفت که کتابهای ممنوعه داریم، کتابهای «ر. اعتمادی» داریم؛ من «شب ایرانیِ» خودم را نداشتم؛ اصلا کتابهایم را جمع نمیکردم. خلاصه گفتم «شب ایرانی» را داری؟ گفت بله دارم. گفتم چقدر؟ آن موقع هنوز پول خیلی ارزش داشت. گفت 8هزار تومان (12 تومان بود قیمت کتاب). گفتم که حالا به من بده 2هزار تومان. گفت نمیشود، 8هزار تومان (خنده). البته من نگفتم که آقا این کتاب مال من است؛ تو داری میفروشی و از آن نان میخوری و این حرفها.
گفتید با روزی 10تومان زندگی را میگذراندید. دوره سختی بوده. چطور در آن روزگار، معیشتتان را میگذراندید؟
بله، با روزی 10تومان زندگی میکردم. یعنی یک دانه نان میخریدم و کمی پنیر. البته دوستان و خانوادهام هم بودند که کمک میکردند؛ خانواده بهخصوص پشت من بودند. به این ترتیب 13سال را در سکوت گذراندم و در خانه مشغول مطالعه شدم، تا اینکه دوست مطبوعاتیای دارم به اسم آقای اسماعیل جمشیدی در مجله «گردون» کار میکردند. ایشان معاون مجله بودند. یک خبر کوتاه نوشتند درباره من. چون من با آقای جمشیدی ارتباط داشتم و به او گفته بودم که مثلا من چقدر دلم میخواست که به جنگ ایران و عراق میرفتم و یک رمان جنگی از آن درمیآوردم. ایشان این را نوشت. صبح فردا، از وزارت ارشاد زنگ زدند.
چه زمانی بود؟
دوره آقای خاتمی. مهاجرانی آمده بود آنجا و وزارت ارشاد داشت خانهتکانی میکرد. به آقای جمشیدی گفتند که اگر آقای اعتمادی ایران است، بگویید بیاید کتابهایش را اجازه میدهیم. ایشان به من تلفن زد. من 13سال با نوشتن قهر کرده بودم. هیچ نمینوشتم. فقط میخواندم. این حرف که کتاب بیاورند ما اجازه میدهیم، چنان دوباره شوق رماننویسی را در من به وجود آورده بود که در عرض یک هفته «آبی عشق» را نوشتم. ناشری هم بود اینجا در اکباتان و انتشارات «دبیر» را داشت، مرا میشناخت. گاهی مرا در بازار میدید. قبلا هم در «اطلاعات هفتگی» کار کرده بود، پسر خوبی هم هست، به من گفت آقا یک کتاب بنویسید من چاپ بکنم. رفتم به او گفتم بفرما. ایشان هم به محض اینکه کتاب را گرفت، داد به وزارت ارشاد، رئیس بخش کتاب، جوانی هم بود، تلفن زد گفت آقای اعتمادی میتوانم خواهش کنم بیایید. رفتم آنجا و به من گفت من دیشب تا صبح نخوابیدم و این کتاب را خواندم. لذت بردم، اینگونه بود و اینگونه بود و اینگونه. تو را به خدا از این کتابها بنویس. به من گفت فقط یک چیز؛ ما به کتابهای قدیمیات هم اجازه میدهیم چاپ بشود، بدون سانسور. ولی بعضیها به اسم «ر.» حساسیت دارند. بیایید یک اسم دیگر انتخاب کنید. اعتمادیاش باشد «ر.»اش نباشد. خندهام گرفت اما وقتی دیدم بعد از 13سال اینها دارند اجازه میدهند که کتابم چاپ بشود، به خودم گفتم که عیبی ندارد، بگذار کتاب چاپ بشود. آن زمان در جنوب ایران، معمولا دو تا اسم برای بچهها انتخاب میکردند. یک اسم در شناسنامه میگذاشتند، یک اسم هم صدایش میکردند. توی شناسنامه من، اسم پدربزرگم را نوشته بودند، رجبعلی. من که به دنیا آمدم، در 6ماه اول خیلی مریض میشدم، روی آن اعتقاداتشان میگویند مرده به اسمش حسودی کرده و باید اسمش را عوض کنیم. یک ولیمه میدهند، اسم مرا میگذارند مهدی. تا امروز هم من مهدیام. یعنی مادر من تا در قید حیات بود، اگر شما زنگ میزدید میگفتید من با رجبعلی کار دارم میگفت من نمیشناسم، من نمیدانم ایشان کیست؟! باید میگفتید من با مهدی کار دارم تا به تلفنتان جواب بدهد و هنوز هم فامیل و دوستان صمیمی، مرا مهدی صدا میکنند.
چطور دوباره اجازه دادند رجعت کنید به همان
«ر. اعتمادی». چون تا جایی که یادم است، زیاد از کتابهایی که به اسم «مهدی اعتمادی» مینوشتید، استقبال نشد.
بله، یک دوسالی کتاب چاپ شد ولی آن استقبال نشد. یعنی مردم «مهدی اعتمادی» را با «ر. اعتمادی» نمیتوانستند هماهنگ کنند. با اینکه اینها محبت کردند مثلا «اتوبوس آبی» مرا هم با «مهدی اعتمادی» چاپ کردند ولی مردم نمیشناختند. یک مقدار، یکی دوسالی که وضع عوض شد، یک روز به آقای رحیمی که «عالیجناب عشق» را به او داده بودم، گفتم حالا بگذار «ر. اعتمادی» و او گذاشت. اعتراضی هم نشد. بعد هم که «عالیجناب عشق» تا چاپ دوازدهمش همینطور پنجهزار تا، پنجهزار تا، پنجهزار تا رفت. به هرحال این هم داستان و قصه ما. حالا از آنسال تا حالا من تقریبا حدود 20 تا رمان نوشتهام. مجموع رمانهای من الان در حدود 42 تا چاپ شده و شش هفت تا هم اجازه چاپ نگرفته و بخشی از آنهایی هم که چاپ شده، دوباره ممنوع شده. الان در حدود دوازده سیزده تا کتاب از من در ویترینها هست. به هرحال این هم داستان و قصه ما بود.