[لیلا مهداد] سال 99 با همه تلخیها و شیرینیهایش روزهای پایانیاش را به نظاره نشسته. سالی که با کرونا تحویل شد؛ میهمان ناخواندهای که با لجبازی میخواهد خودش را بهسال جدید هم تحمیل کند. در خانه ماندن، قرنطینه شدن، ماسک و الکلزدن در این سال به تجربیات بشر اضافه شد. در سالی که گذشت کرونا به همهجا زد. اشک اقتصاد درآمد، جیبها و کارتهای خالی شرمنده صاحبانشان شدند، بیکاری هم جولان داد، مرگ هم بیمحابا به همهجا سرک کشید و قربانی گرفت، تورم خود را بالا کشید، بیکاری به جان آدمها زد، اخبار کرونازده همهجا بودند اما بودند آدمهای معمولیای که تصمیم گرفتند غُر زدن را کنار بگذارند و آستین بالا بزنند. یکی عایدی سربازیاش را سرمایه همتش کرد، دیگری در دوردستها کار و کاسبی برای زنان بلوچ راه انداخت، عدهای هم از مسئولان ناامید شدند و آستین همت بالا زدند و برای روستایشان پل ساختند. هرچند سعید نمکی را هم باید جزو چهرههای سال 99 دانست. مردی که با هر شیطنت کوچک کووید- 19 نگران شهروندان شد. نامی که از قرنطینه و محدودیتها گفتند برای سلامت شهروندان. بارها اصرار کردند بر فاصلهگذاری و پایین آمدن آمار ابتلا و فوتیها.
سعید نمکی؛ وزیر بهداشت
زاده خرداد به سال 1337. اهل کاشان است. سیاستمدار و البته داروساز. وزیر بهداشت دولت دوازدهم. مردی که با شیوع کرونا در روزهای ابتدایی اسفند 98 ریاست ستاد ملی مقابله با کرونا را بهعهده گرفت. وزیری که همیشه با دلنگرانی برای سلامت شهروندان سخن گفت. هربار که کرونا خیال رونمایی از موج جدید به سرش زد او اخطار داد. مردی که زمانی به استعفا اندیشید اما دوباره سکان را به دست گرفت. نمکی گاهی با تحکم خواست که شهروندان رعایت کنند اما زمانی دیگر قسمشان داد به حضرت عباس که در خانه بمانند تا موج چهارم بلای جانشان نشود.
رضا نوازش؛ سرباز خیر
سرباز خیری از دیار کرمانشاه. درس خوانده دانشگاه مهندسی؛ فارغالتحصیل صنایع. بچه شهر بود و تحصیلکرده دانشگاه. «رضا» و تعدادی سرباز موظف شدند به خدمت در نقطهای کمی دورتر. سربازانی در نقطه صفر مرزی. گشت و کمین و نگهبانی. دوران خدمتش 18ماهه بود؛ عایدی این 18ماه شد، بهانه آزادی یک زندانی. نه از جرمش خبر داشت، نه نامش. ردی از خود به جا نگذاشته و نشانیای هم نداده. فقط میداند زندانی بوده؛ زندانی جرائم غیرعمد. «رضا» خدمت را تمام کرده و حالا در شهرش به روزهایی که پشتسر گذاشته میاندیشد. «امکانش را داشته باشم این کار ادامهدار خواهد بود.» «رضا» معتقد است زندانی یک نفر نیست؛ یک خانواده است میان میلههای سربه فلک کشیده.«مبلغ مهم نیست خیلیها برای کمتر از اینها در زندان هستند. مبلغ آزادی خیلی از زندانیها به اندازه یک وعده بچههای بالای شهر است.»
شیوا ابراهیمی و مهری یعقوبی؛ پزشکان گَرگَرسوار
سیل فروردین98 پل روستای نوده را با خود بُرد تا گَرگَر دستساز اهالی، راه ارتباطیشان باشد با دنیای بیرون از روستا. کرونا هم که به شهرها زد مراجعه به مرکز بهداشت قدغن شد. برای همین بهورزها و پزشکان مرکز تصمیم گرفتند خودشان برای ویزیت بروند. تیم پزشکی همچنان دل به کوهها میزنند و پای پیاده یا سوار بر قاطر و گَرگَر خودشان را به روستاهای اطراف برسانند. یکی از سواران گَرگَر، خبرساز روستای نوده، شیوا ابراهیمی است؛ پزشک عمومی. متولد 68 که تمام هیاهوی تهران را جا گذاشت و سهسال ساکن بستک هرمزگان شد و بعد از مرداد 98 در مرکز بهداشت سپیددشت نشست و هر هفته به یک روستا سر زد تا حالا با بیشتر اهالی دوست باشد و گوش به درددلهای جسمی و گلایههایشان از زندگی بدهد. سرکشی به 35 روستا یکی از کارهای روتین ابراهیمی و تیم همراهش است؛ 24 روستای اقماری و 11 روستایی که به خانه بهداشت دسترسی ندارند. نقش دوم فیلم گَرگَرسواری نوده، مهری یعقوبی است. هجدهسال زندگیاش را در لباس بهورز گذرانده است.
اهالی روستای آجم؛ ساخت پل برای روستایشان
«جاده نداریم.»،«مدرسه داریم، معلم ندارد.»، «درمانگاه داریم، پزشک ندارد.» «تنها یک بهورز داریم.» حرف مشترک اهالی که در فیلم افتتاح پل چوبی روستا «پاتاوه» و «آجم» رو به دوربین لبخند زدند و از پل گذشتند. اولین باران که ببارد «رودآجم» سر به طغیان میگذارد و پل سنگی و چوبی را میبلعد. سالی سه، چهار پل طعمه خشم «رودآجم» میشود تا دوباره اهالی دست بهکار شوند و شاخههای سپیدار پهن شده پای کوه را جمع کنند و سنگهای سفید را روی آنها فرش کنند برای رسیدن به آنسوی رودخانه. «سالی چندبار پل میسازیم. در ساخت همین پل آخری «علی بینا» را آب برد. جنازهاش را هم پیدا نکردیم. خدابیامرز تازه نامزد برده بود.» صدای «محمدمراد» از پشت تلفن میلرزد. «من شوار هستم. میدانید چندبار رفتیم و آمدیم؟ نه برایمان جاده ساختند، نه جوابمان را دادند. 27سال پیش پایههای پل را زدند اما هنوز ساخته نشده. مجبوریم پل موقت بسازیم تا ببینیم دولت چه میکند.»
سرباز خط ویژهای که سیلی خورد
سیلی که صدایش همه جا پیچید. لنز دوربینها روی صورت استخوانی و سرخشدهاش زوم کردند. کمسنوسال است. سر شیفت ایستاده؛ سر خط ویژه دروازه دولت. دناپلاس مشکی در مرز ممنوعه میزند روی ترمز. مجوز تردد ندارد اما گردنکلفتی میکند. «به من گفته ل…ی منم جوابشو دادم بهش گفتم بچهخوشگل.» راننده مرد بهارستانی خوشرقصی میکند برای سرنشیناش؛ راننده مجلسیآدم. جواب خوشرقصیاش میشود سیلی زیر گوش سرباز راهور. «خود نماینده مجلس پیاده شد زد تو گوشم. شاهد دارم، دوربین هم هست.» مرد سیاست که دوربینها میگویند هوس دورزدن قانون به سرش زده بود از درگیری بیخبر است و سیلی که صورت «حامد» را سرختر کرده را نفی میکند.
مهسا حاتمی، معلم خلاق کلاس جادویی
دهه هفتادی است؛ متولد 72. عاشق بچهها و دنیای بچگی. آرزو کردن را که یاد گرفت، خواست معلم شود. خوزستانی است و از اهالی اهواز و اصالتا بختیاری. اولینبار پای تختهسیاه، امالبنین ایستاد؛ روستای شُبیشه. بعد نوبت به شیبان رسید. سیوشش کلاس چهارمی، شاگردان خانم معلماند در مدرسه شیبان. قبل از غافلگیری کرونا کلاس ضربالمثلخوانی به راه بود. کلاسی برای آشنایی با زبان فارسی و فرهنگ ایرانی. کرونا که همهگیر شد. شیوه جدید تدریسش نام خانم معلم را سرزبانها انداخته. فیلم و انیمیشن میسازد برای بچهها. اجرای نمایش هم هست برای فهم بهتر. کلاسها که غیرحضوری شد، شاهنامهخوانی شروع شد. «داستانی از شاهنامه را میخوانم. بچهها باید خلاصهای از آنچه درک کردهاند، بنویسند.» تحقیقات و آزمایشات خانگی بچهها هم شدند برنامه خبر خانم معلم.
عبدالجبار حسینیلقا؛ مدرسه «بَردِمیل»
اهل خوزستان است. ساکن ایذه. بیستسال تمام پای تختهسیاه ایستاده و گَرد گچ خورده تا ذوق یادگرفتن را در دانشآموزانش زنده نگه دارد. کرونا که آمد تنها مدرسه «بَردِمیل» تعطیل شد تا پنج دانشآموزش دل، خوش کنند به صحرا رفتن و دنبال گوسفندان کردن، اما چند روز بعد از تعطیلی، صدای آقا معلم از پشت تلفن تکالیف را دیکته کرد تا دانشآموزانش دلگرم شوند. صدای ماشین آقا معلم که در میان خانههای سنگ- گِلی میپیچد، بچهها مانتو پوشیده و کیف به دست گوش میسپارند به صدای تقتق دَر. صدای ماشین آقا معلم یعنی شروع کلاس درس اما اینبار زیرسقف آسمان.
اولینبار که تخته وایتبرد کوچک آقا معلم روی پیت نفت آبی نشست بچهها ذوقزده شدند و بیشتر از روزهای عادی مدرسه برای یادگرفتن علاقه نشان دادند؛ ذوق درس خواندن، تنها دلخوشی بچهها. «ساعت هفت صبح از ایذه با ماشین خودم راه میافتم تا ساعت هشتونیم روستا باشم. جاده خاکی است اما گناه بچهها چیست؟ کلاسها تا ساعت یک بعدازظهر طول میکشد. بچهها فکر نمیکردند بشود به غیراز مدرسه هم درس خواند. روزهای اول تعجب میکردند اما حالا هربار خوشحالی را در چشمانشان میبینم.»
سروش صلواتیان؛ جازموریان تنها نیست
سفر را شروع کرد برای قاب بستن مناطق بِکر ایران. قرارش ساختن مستند ایران بود، اما سهسالی است جازموریان پایبندش کرده است. ابتدا شناسنامه نداشتن اهالی برایش عجیب بود. بعد بیماران منطقه شد دغدغهاش. یکسال پیش هم ایده «جازکالا» جان گرفت. «جازکالا» هنر دست زنان و دختران اطراف تالاب جازموریان را نشانه رفت. ایدهای که امید را زنده کرد میان گرههایی که میافتند میان حصیرها. چند ماهی است زنان و دختران سوزندوزپوش بلوچ، دل بستهاند به حصیرها. حصیرهایی که شکل سبد، گلدان و… میگیرند برای رسیدن به تهران. «هر حصیر را به قیمت واقعی از آنها میخریم.» بافندهها را زنان و دختران جازموریان تشکیل میدهند. شرط بافنده بودن پُرکردن فرم بود. فرمی برای لیستکردن نیازمندیها. «فرمی تهیه کردیم از مشخصات و نیازهای زنان و دختران بافنده.» حصیرها که فروخته شوند، هزینه حمل و هزینههای جاری کسر میشوند تا سود حاصله برسد به دست زنان هنرمند. سودهایی که گاهی خانهای میشوند برای سقف خانواده. گاهی اجاق گاز آشپزخانه و زمانی یخچالی برای گُنج خانه و زمانی هم ویلچر برای کودک خانواده. هرچند دفتر فروش «جازکالا» در تهران قرار است محل کار معلولان باشد. حصیرهایی که قرار است زندگی را برای زنان و دختران اطراف تالاب جازموریان بسازد و محل درآمدی باشد برای معلولان.