شماره ۳۰۵۷ | ۱۴۰۳ چهارشنبه ۵ ارديبهشت
صفحه را ببند
بخشی از خاطرات سرتیپ 2جانباز ارتش، مرتضی محمدی درباره روزهای دشوار آغاز جنگ تحمیلی
تمام عمرم خواستم مثل آن سرباز بشوم، نشدم!

 [شهروند]جنگی که شبیه به هیچ جنگی نبود؛ تمام کتاب‌های خاطرات، تمام مستندها و تمام روایات باقیمانده از سربازان، سرداران، بسیجی‌ها و حتی منتقدان هم این نکته را تأیید می‌کنند. نه صرفا از این جهت که چندین کشور در مقابل ایران می‌جنگیدند، پشت پرده به صدام تسلیحات می‌دادند، منابع مالی رژیم بعث را تأمین می‌کردند، تبلیغات را به نفع او پیش می‌بردند... اینها تازه بخشی از ابعاد هشت سال جنگ تحمیلی بود. وجه عجیب‌تر، نوعی از باور و زیست متکی بر اعتقاد است که شما را متحیر می‌کند؛ لحظاتی که شما پای خاطره میخکوب می‌شوید و با خودتان می‌گویید مگر چنین چیزی ممکن است؟ اما بعد که نه یک‌بار، بلکه هزاران بار، از آدم‌های مختلف با انواع تفکر از جنگ می‌شنوید، پی می‌برید که بله، آنها غیرممکن را زندگی کرده‌اند و زیسته‌اند. از این نوع لحظات، بخشی را یافته‌ایم از کتاب خاطرات مرتضی محمدی، سرتیپ 2جانباز. او در سال 1317در شهر دستگرد بُرخوارِ اصفهان متولد شد. سال 1340وارد یگان‌های خدمتی می‌شود و مسئولیت‌ها و مشاغل مختلفی را به‌عهده می‌گیرد؛ از فرمانده گروهان در زمان صلح تا فرمانده لشکر 58در عملیات سوسنگرد، فرمانده تیپ 55هوابرد در عملیات بدر، قادر و والفجر 8، فرمانده لشکر 84در عملیات مرصاد و.... آنچه در ادامه می‌خوانید بخشی از خاطرات او از روزهای آغازین جنگ است که در کتاب «روزگار سربازی و جانبازی، یادهای زندگی نظامی سرتیپ 2پیاده هوابرد، جانباز مرتضی محمدی» به همت سرتیپ 2ستاد حسن قربانی، گردآوری و تنظیم و به همت انتشارات «هیأت معارف جنگ» چاپ شده است.

 صدام گفت جزایر سه‌گانه متعلق به اعراب است
صدام اعلام کرد که جزایر سه‌گانه به اعراب تعلق دارد و من این جزایر را به‌زودی آزاد می‌کنم. لذا به تیپ 55مأموریت دادند با گردان‌های هوابرد، در جزیره ابوموسی مستقر شود... مسئله، فوری بود و راهی نداشتیم و باید سریعاً حرکت می‌کردیم به بندرعباس. در آنجا با نیروی دریایی هماهنگ شده بود، ما به‌وسیله هاورکرافت و شناورهای نیروی دریایی سریعاً خودمان را رساندیم به آنجا، مواضع پدافند موقتی ایجاد کردیم تا بتوانیم مواضع خودمان را مستحکم کنیم. هوابرد هم طوری آموزش دیده بود که من می‌دانستم اگر تا آخرین نفرش هم در آن جزیره کشته شود، کسی نمی‌تواند دستش به آنجا برسد. در هر صورت نیروی دریایی هم کمک کرد وسایل‌مان رسید و ما در آن ارتفاعات سنگرهای بسیار خوبی زدیم. سلاح‌های پشتیبانی را در جاهای مختلفی با سنگر محکم با تورهای استتار با وضعیت بسیار خوب مستقر کردیم. دور جزیره را هم خاکریز زدیم و آماده کردیم. آن زمان صدام حسین می‌خواست به ایران حمله کند. بعد به محض اینکه ارتش بعث از هوا، دریا و زمین به ایران حمله کرد، ما در جزیره ابوموسی بودیم و نورِ انفجار و بمباران‌ها و آتش‌هایش در شب کاملاً مشخص بود. همان شب که حمله کرد، ما از داخل جزیره ابوموسی دیدیم صدام و ارتشش عملیات هجوم به خاک ایران را شروع کرد. ما هم داخل جزیره به تمام این مسائل، دید داشتیم.

عبور از کرخه
نیمه اول سال 59به‌دلیل تهدید صدام... به ما گفتند بروید و به دشمن نزدیک شوید و اگر می‌توانید از رودخانه کرخه عبور کنید... مرز ما شده بود رودخانه کرخه، ساحلِ نزدیکش ما مستقر بودیم و ساحلِ دورش عراقی‌ها بودند. یک فرودگاه اضطراری ابتدای جاده دهلران قرار دارد، وقتی رسیدیم فرودگاه، گلوله باران توپخانهِ دشمن به طرف ما شروع شد، ما سریع بچه‌ها را پیاده کردیم... تعدادی طناب با خودمان آورده بودیم برای اینکه از رودخانه کرخه عبور کنیم... آنجا ما دو گروهان را مستقر کردیم این طرف ساحل، آن طرف ساحل یک گروهان آماده شد برای اینکه از رودخانه عبور کند و از آن طرف رودخانه، سرپل ایجاد کند. ناگفته نماند که پای پل، قسمتی از تیپ زرهی دزفول، به فرماندهی سرهنگ شهبازی از عبور یگان‌های عراقی جلوگیری می‌کردند و سرسختانه می‌جنگیدند. یگان ما هم زیرنظر ایشان قرار گرفت و طناب‌ها را آن طرف بستند و با طناب‌ها توانستیم حدود یک گروهان را عبور بدهیم.

به تنها چیزی که فکر نمی‌کردیم مرگ بود...
تمام ساحل آن طرف، ماسه‌ای بود و بچه‌ها هرچه کلنگ می‌زدند این ماسه‌ها می‌آمد پایین و ما بایستی گونی‌ها را از ماسه پر می‌کردیم و دور و اطراف آن قرار می‌دادیم. در اثر مقاومت دشمن، تعدادی شهید و زخمی دادیم... وقتی که از جسر نادری عبور می‌کنید، تپه است. اینها پشت تپه بودند و نفراتی هم روی آن تپه‌ها مستقر کرده بودند. ما هم سمت راستِ پل به طرف عراقی‌ها سرپل ایجاد کرده بودیم. خوشحال بودم که توانستیم پیشروی عراقی‌ها را به طرف دزفول سد کنیم و باعث بالا رفتن روحیه تیپ دزفول شدیم. سنگرها را آماده کردیم، خط پدافندی با حداقل مصالح موجود ایجاد شد. چون دزفول نزدیک بود، مقداری گونی و اقلام خوراکی توسط رکن چهارم گردان تهیه شد. اصلاً در آن شرایط به تنها چیزی که فکر نمی‌کردیم، مرگ بود. فقط فکر می‌کردیم که این سرپل باید ایجاد شود. این سرپل، پایه‌ای می‌شد برای رفتن به طرف مرزها و عقب راندن دشمن از سرزمین‌های اشغالی. منتظر تاریک شدن هوا بودیم تا فعالیت سنگر را بیشتر کنیم.

وقتی بچه‌ها رفتند روی مین
شب شد. باید گشتی می‌رفتیم و تأمینِ جلومان را برقرار می‌کردیم وگرنه گشتی‌های آنها می‌آمدند و ما را غافلگیر می‌کردند. لذا یک گروه گشتی تعیین کردم که سلاح آرپی‌جی، تیربار و نارنجک دستی داشت. اینها را فرستادیم طرف دشمن که با ما 700تا 800متر فاصله داشتند. دشمن در عبور از کرخه وحشت داشت. جلوی خودشان تله‌های انفجاری و مین گذاشته بودند. بچه‌ها همینطوری که جلو می‌رفتند، پس از برخورد به میدان مین، یکی از این مین‌ها عمل کرد و منطقه را روشن کرد. متأسفانه یکی از بچه‌ها رفت روی مین که هر دو پایش قطع شد. بعد دستور دادیم گشتی به عقب برگردد. فقط یک جیپ داشتیم. این زخمی‌ها را با جیپ فرستادیم به بیمارستان (بیمارستانی نرسیده به اندیمشک متعلق به دانشگاه بود)... شب بود و جیپ آنها را گذاشت و برگشت.

دو پایش قطع و یک چشمش کور شده بود!
تقریبا ساعت 4صبح گفتم بروم سراغ زخمی‌ها. تا به حال زخمی‌ای به آن صورت توی جنگ نداشتیم. شهید و زخمی را بیشتر در آنجا دادیم... در هر صورت بلافاصله به سمت بیمارستان رفتم. تا رسیدم آنجا با دکترها صحبت کردم، گفتند دو پایش قطع شده و یک چشمش کور شده. سرش را هم همینطور بسته بودند. بعد به من گفتند یک ترکش هم توی شکمش بوده که آن را عمل کرده‌ایم. گفتند ما اینجا نمی‌توانیم دیالیز کنیم چون بعدا بیهوش می‌شود و از بین می‌رود. فقط شما که آمده‌اید، یک لطفی بکنید که محل تولد این سرباز را بگویید که ما بتوانیم جنازه را به آنجا بفرستیم و شما بروید. گفتم اصلاً پرونده‌اش همراه من نیست.

من که دیدن ندارم!
آماده شدم بروم داخل اتاقش برای ملاقات، اما با خودم گفتم حالا که می‌روم داخل می‌گوید پاهای من کجا هستند؟ این چه بلایی است که سر من آورده‌اید؟ گفتم من جواب این سرباز را چه بدهم؟ داشتم اینها را برای خودم می‌گفتم که اگر اینها را گفت من چه بگویم؟ اما وقتی رفتم داخل، خندید. دیدم دارد می‌خندد. حتی قبل از اینکه من سلام کنم، سلام کرد. طوری بود که می‌خواهم بگویم تا آخر جنگ، خواستم مثل این سرباز بشوم، نشدم! پتو را کشیده بود رویش. بعد به من گفت: «چرا اینجا اومدید؟» گفتم: «اومدم تو رو ببینم.» گفت: «من دیدن ندارم، بچه‌ها اونجا به شما احتیاج دارن!» گفتم: «تو بچه کجایی؟» گفت: «خرمشهر.»

به فکر من نباش، فکر سربازها باش!
خرمشهر در آن زمان در وضعیتی بود که همه جنگ‌زده‌ شده بودند و عراق، خرمشهر را گرفته بود. حالا شما فرض کنید، من می‌خواهم از این سرباز در چنین وضعیتی سؤال کنم بچه کجاست؟ آدرسش کجاست؟ بعد بدهم به دکترها. در این وضعیت است که من می‌پرسم: «بچه کجایی؟» می‌گوید: «خرمشهر.» بعد گفت: «برای چه می‌پرسی؟» گفتم:‌ «پدر و مادرت آواره شدن و از اونجا رفتن. می‌خواستم ببینم خبری ازشون داری؟» گفت: «به فکر پدر و مادر من نباش. پدر و مادرم هر جای ایران رفته باشن، هم دارن خوب می‌خورن، هم خوب می‌خوابن، مسئله‌ای پیش نیومده، اونها جاشون درسته، تو فکر سربازهای سرپل کرخه باش.» با این سؤال و جواب‌ها فهمیدم اصلاً جایی ندارد که من بعد از مرگش بگویم، ببرند این سرباز را آنجا خاک کنند.

وقت خداحافظی...
گفتم: «وسایلت کجاست؟» گفت: «کیسه‌م رو گذاشتید توی پادگان زرهی دزفول. وضع من طوریه که می‌میرم، ناراحت من نباشید، من وظیفه‌م رو انجام دادم. شما فقط بهم بگید وقتی پای من این‌طوری شد و افتادم، یه آرپی‌جی دستم بود؛ بچه‌ها اون آرپی‌جی رو آوردن عقب؟» شما ببین چی دارد به من می‌گوید؟! فکر آرپی‌جی است که همراهش بوده. گفتم: «بله، آوردن.» گفت: «بچه‌های دیگه چی شدن؟»‌ گفتم: «بچه‌های دیگه، یکی زخمی شده، بقیه هم همه برگشتن.» گفت: «شما برید به اونها برسید. من یه وصیتی هم دارم، وصیت‌نامه توی کیسه‌م هست، بده به پدرم. ضمناً یه آلبوم عکس هم دارم که از وقتی به دنیا اومدم، سال‌به‌سال از من گرفتن. من از بچگی به‌ترتیب اینها رو توی اون آلبوم گذاشتم، اون رو هم بده به مادرم.» خداحافظی کردم چون دوباره به من می‌گفت بروم، بروم و فکر بچه‌ها باشم. صورتش را بوسیدم، آمدم بیرون.


تعداد بازدید :  71