شماره ۵۱۸ | شنبه 16 اسفند 1393
صفحه را ببند
دالان‌های تاریک تودرتو

|  مانی صحراگرد - ایران عسگری|

دالان‌های تاریک و تودرتو، سرما نفوذ می‌کرد تا مغز استخوان‌ها... می‌دویدم، می‌دویدم اما تک‌تک نقطه‌های اطرافم در سکونی خودخواهانه و از جنس رخوت ایستاده بودند. دیوارها سرد و مات نگاهم می‌کردند. نوری نبود. روزی نبود. شب بود همه‌جا. سرما تیر می‌کشید و رد ارغوانی درد دورتادور پیشانیم حلقه می‌زد، باد می‌آمد. پیرمرد روبه‌رویم ایستاده بود. حرف می‌زد، در گوش‌هایم اما فقط صدای باد می‌آمد. صدای نرم و رام باد می‌پیچید میان دالان‌های تاریک تودرتو و لب‌های مرد را پاک می‌کرد و با خودش می‌برد. غلظت سیاهی‌های اطراف مدام بیشتر می‌شد. سرما نفوذ می‌کرد و بلورهای یخ از نوک انگشتانم بالا می‌آمدند... دست‌هایم سردتر از همیشه ترک خوردند و تکه‌تکه گم شدند... چشمانم را بستم و‌ هزار پرنده‌ ارغوانی از چشم‌های خالی مرد، مرا میان بال‌هایشان دفن کردند.
برشي از كتاب
 «پايان اين تاريكي ما همه مي‌ميريم»

ارسال دیدگاه شما

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیر سایت منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان پارسی باشد منتشر نخواهد شد.

تعداد بازدید :  690