شماره ۱۵۹۲ | ۱۳۹۷ چهارشنبه ۱۹ دي
صفحه را ببند
صبح روز بعد

داودنجفی طنزنویس

آن روز با جیغ شیلا از خواب پریدم. انگار که حافظه‌اش را به کل از دست داده بود، نه من را می‌شناخت ‏و نه خودش را. مرتب می‌گفت: «من کی هستم؟ تو کی هستی؟ این‌جا کجاست؟» تا شب کلی برایش توضیح دادم ‏که من همسرش هستم و الان چندسالی است که ازدواج کردیم و این‌جا زندگی می‌کنیم. البته چندتا ‏دروغ هم در مورد این‌که عاشقانه دوستم دارد و او از یک خانواده‌ فقیر بوده و من خیلی لطف کردم و ‏باهاش ازدواج کردم، گفتم. شاید این‌طوری روابطمان بهبود پیدا می‌کرد، چون این اواخر خیلی شکاک ‏شده بود و هر شب سر هرچیز بی‌مورد دعوا داشتیم، آخر سر هم کلی خانواده‌اش و وضع مالی باباش را ‏توی سرم می‌زد و کل خواستگارهایی که به‌خاطر من ردشان کرده بود را قطار می‌کرد و تاسف می‌خورد ‏که چرا با آنها ازدواج نکرده. تا شب کلی اطلاعات غلط از زندگی‌مان را روی حافظه‌اش آپلود کردم، حس ‏کردم این یک فرصت دوباره است و من و شیلا از فردا دوباره مثل اوایل آشنایی‌مان می‌توانیم بدون دعوا ‏زندگی کنیم. فردا صبح دوباره با جیغ شیلا بیدار شدم. دوباره حافظه‌اش پاک شده بود، از اول همه چیز ‏را تعریف کردم وبازهم دروغ گفتم. این اتفاق چندروز دیگر هم افتاد. به این نتیجه رسیدم که شیلا درست ‏بشو نیست. خیلی فرصت خوبی بود تا انتقامم را بگیرم. لزومی هم نداشت تا پیش دکتر برویم، چون این ‏یک شانس بود که هر صد‌سال یک‌بار برای یک مرد اتفاق می‌افتد. تصمیم گرفتم هر چه عقده توی این ‏چند‌سال داشتم را خالی کنم. جلویش با پارچ آب می‌خوردم. توی سینک ظرفشویی مسواک می‌زدم. ‏چون شیلا از یک خانواده‌ پولدار و باکلاس ‏بود و هیچ‌وقت جرأت نمی‌کردم کارهای بی‌کلاسی جلویش انجام بدم. الان خیلی خوب شده بود. جلویش ‏سیگار می‌کشیدم و اعتراف کردم بعضی مواقع با دوستانم چیپس و پفک می‌خوریم. خیلی لذتبخش ‏بود. می‌توانستم خود واقعی‌ام باشم. هرطور دوست داشتم زندگی می‌کردم. شیلا هم نه‌تنها نمی‌دانست از ‏این رفتارها بدش می‌آید بلکه من گفته بودم تو عاشق یک مرد کروکثیفی. هر کاری که می‌کردم کلی ذوق ‏می‌کرد. شب‌ها موقع خواب فقط به این فکر می‌کردم که فردا چه دروغی می‌توانم بگویم و چه انتقامی ‏می‌توانم از او بگیرم. آخرین ضربه وقتی بود که موبایل دومم را بیرون آوردم و گفتم: «به جز تو با یه زن ‏دیگه هم ازدواج کردم، البته با اصرار خودت بود، چون من اصلا میلی به این کار نداشتم.» بعدهم جلوی ‏خودش به مونا زنگ زدم، کلی حرف زدم و گفتم: «می‌تونی بیایی سه‌تایی با هم زندگی کنیم، شیلا ‏می‌خواد تورو ببینه.» مونا هم آمد پیش ما، برای یک مرد چیزی بهتر از این نیست. صبح روز بعد دوباره با ‏جیغ بیدار شدم. ولی این‌بار جیغ مونا بود. پریدم توی پذیرایی دیدم شیلا در کنار وکیل و خانواده‌اش ‏فیلم اعتراف‌های من را نگاه می‌کنند. انگار به حریم خصوصی اعتقادی ندارند. تمام این مدت هم اصلا ‏حافظه‌اش را از دست نداده بوده و چون شک کرده این ترفند را زده ‌بود. گاهی وقت‌ها زندان فرصت ‏مناسبی است برای یک مرد تا به اشتباهاتش فکر کند و گذشته‌اش را اصلاح کند. شاید اگر به عقب ‏برگردم هیچ‌وقت به شیلا اعتماد نمی‌کردم.
باز خدا را شکر می‌کنم قضیه مهسا را برایش تعریف نکردم.‏


تعداد بازدید :  337